رمان عشق و احساس من فصل 16
از پشت سرم صدای قدم های ارومی رو شنیدم..سریع عکس رو گذاشتم تو جیبم..نباید کسی عکس مادرم رو ببینه..مطمئن نبودم که کسی تا حالا مادرمو دیده یا نه؟!..دستامو گذاشتم رو پام و به روبه رو نگاه کردم..کنارم ایستاد..سرمو بلند کردم..با تعجب دیدم مادر اریاست..خواستم از جام بلند شم که دستشو گذاشت رو شونه م ونذاشت..اون هم کنارم نشست..-سلام..سرشو تکون داد و زیر لب جوابمو داد.. نگاهی به اطرافش انداخت..سرمو پایین انداخته بودم و چیزی نمی گفتم..اون هم سکوت کرده بود..جدی گفت :داشتی چکار می کردی؟..سرمو بلند کردم..نگاهش به من بود..سرد نبود..ولی ارامش داشت..صادقانه با لحن ارومی گفتم :داشتم با مادرم درد و دل می کردم..با تعجب ابروشو انداخت بالا که گفتم :تو دلم..داشتم باهاش حرف می زدم..لبخند کمرنگی زد وسرشو تکون داد..--حتما خیلی دوستش داشتی درسته؟..اهی کشیدم و گفتم :بله..کیه که مادرشو دوست نداشته باشه؟..مخصوصا من که تنها کسم مادرم بود..سکوت کوتاهی کرد وجدی گفت :الان هم احساس تنهایی می کنی؟.. سعی کردم تمام کلمات و حرفام از روی صداقت باشه..-نه..الان نه..ولی..--ولی چی؟!..-ولی تا قبل از اینکه همسر اریا بشم تنها بودم..خیلی تنها..اروم سرشو تکون داد و نفس عمیقی کشید.. --امروز زینت برام گفت که دیشب اومده بودی ویلای اقابزرگ و باهاش حرف زدی..درسته؟!..هل شدم..فکرشو هم نمی کردم که بخواد اینو بگه..پس می دونست؟!..-بله..درسته..لبخند ماتی زد و با همون لحن جدی گفت :معلومه دل و جراتت خیلی زیاده..همه ی حرفاتو زینت برام گفت..پس سرگذشت تو این بوده..سکوت کردم..بی مقدمه پرسید :اریای منو دوست داری؟!..بهت زده نگاهش کردم..واقعا هل شده بودم..باورم نمی شد این سوالو ازم پرسیده..اب دهانم رو قورت دادم وسرمو انداختم پایین..زمزمه وار گفتم :بله..مکث کرد وگفت :چرا همه ش با بله و درسته جواب میدی؟!..برای هر کلمه از حرفات یه دلیل بیار..میگی بله..خب بگو چرا؟!..لبم رو با زبونم تر کردم..باید می گفتم..-می خواین بدونید دلیلم چیه که اریا رو دوست دارم؟!..دیشب هم به اقابزرگ گفتم که منو اریا چطور با هم اشنا شدیم..یه اشنایی و یه دیدار عاشقانه نبود..من..--درسته..اونا رو می دونم..می خوام دلیلش رو بدونم..می خوام ببینم از زور تنهایی به اریا رو اوردی یا از ته دلت عاشقش بودی؟!..از سوالی که کرد همه ی وجودم لرزید..تند تند گفتم :نه ..من اون موقع که بهش دلبستم مادرم رو داشتم..توی دره گیر افتاده بودیم..از همونجا نسبت بهش احساس پیدا کردم..حسم برام مبهم بود ولی کم کم فهمیدم عاشقش شدم ونمی تونم فراموشش کنم..هر وقت ازم دور می شد میمردم و زنده می شدم..واقعا دوستش دارم..فقط سکوت کرده بود..هیچی نمی گفت..قلبم خودشو محکم به دیواره ی سینه م می کوبید..لحنش ارومتر شده بود..--اریا هم دوستت داره..باهاش حرف زدم..اون هم تورو می خواد..من از ازدواجش با بهنوش راضی نبودم..به هیچ وجه..دختر سنگینی نبود..اریا باهاش خوشبخت نمی شد..ولی از وقتی با تو ازدواج کرده می بینم که روز به روز شاداب تر و سرحال تر میشه..چندباری که اومد خونمون از کلامش..از بیانش و حالتاش می فهمیدم که خوشبخته..حس مادرانم می گفت که اریای من زندگیش رو دوست داره و عاشق همسرشه..من یه مادرم..تنها ارزوم خوشبختیه فرزندمه..اریا تنها ثمره ی زندگی من و همسرمه..از طرفی هم کارش رو درست نمی دونم..اینکه بی خبر و پنهانی ازدواج کرد..اینکه به منی که مادرش بودم اهمیت نداد و تو رو عقد کرد..واقعا از دستش دلگیرم..هنوز دلم باهاش صاف نشده ولی بازم مادرم..می بینم بچه م خوشبخته واین برام بسه..از تو هم می خوام باهاش بمونی واین خوشبختی رو از پسرم نگیری..دعای خیر من پشتتونه.. صداش بغض داشت..لباش می لرزید..درکش می کردم..از ته دلم درکش می کردم..اشک صورتمو خیس کرده بود..از جاش بلند شد که دستشو گرفتم..سرد بود..برنگشت..پشتش به من بود..از جام بلند شدم و سرمو به شونه ش تکیه دادم..با هق هق گفتم :مادرجون من از روی شما شرمنده م..به خدا قسم قصدمون بی احترامی به شما نبوده..اریا شما رو خیلی دوست داره..هم شما و هم پدرش و هم اقابزرگ رو..منم تنهام..به خدا توی این دنیا هیچ کس رو جز اریا ندارم..تنها کسم اونه..شما خانواده ی اریا هستین..هویتش..ولی من کسی رو ندارم..ازتون خواهش می کنم منو هم مثل دخترتون بدونید..بذارید مادر صداتون کنم.. بلند بلند گریه می کردم..دست سردشو گذاشت رو دستم که روی شونه ش بود..کمی فشرد وبعد هم بدون هیچ حرفی به طرف ویلا رفت..دیدم که به صورتش دست کشید..پس اونم داشت گریه می کرد..سرجام ایستاده بودم و به رفتنش نگاه می کردم..خدایا چکار کنم؟!.. فصل نوزدهم از پله ها پایین امد..وسط سالن ایستاد..البوم خانوادگیشان را در دست داشت..به اطراف سالن نگاهی انداخت و بلند زینت را صدا زد..-زینت..زینت..خدمتکار سراسیمه خودش را به اقابزرگ رساند ومطیعانه رو به رویش ایستاد..--بله اقا..کاغذی را به طرفش گرفت و گفت :برو اینا رو برای من تهیه کن..درضمن سر راه عینکی که سفارش داده بودم رو هم برام بگیر..این پول رو هم با خودت ببر..کاغذ را همراه یک دسته اسکناس از اقابزرگ گرفت و سرش را تکان داد..--به روی چشمم اقا..الان میرم..چادرش را سر کرد و از ویلا خارج شد.. به طرف مبل های وسط سالن رفت و روی ان نشست..عصایش را کنار پایش گذاشت..البوم را باز کرد..خاطرات را مرور می کرد..عکس همسرش ..پسرش ماهان..به روی عکس او دست کشید..قلبش گرفت..جوشش اشک را در چشمانش حس کرد ولی در هیچ حال حاضر به ریختن ان نبود..صفحه ی دیگر البوم..همه ی اعضای خانواده بودند..اریا..شباهت زیادی به ماهان داشت..هر وقت به او نگاه می کرد به یاد ماهان می افتاد..او هم به سرسختی اریا بود..ولی قلب مهربانی داشت..مغرور بود اما ارامش خاصی در رفتار و گفتارش داشت..با یاداوری اریا اه کشید ..*******2 ماه دیگه عید نوروز هم از راه می رسید..هیجان داشتم..کنار اریا..برای اولین بار میخواستم سال رو نو کنم..یه سوپ گرم وخوشمزه واسه ش پخته بودم که وقتی از ستاد برگشت بخوره..وقتی ازش چشیدم دیدم وای چه طعمی داره..خیلی خوشمزه شده بود..داشتم جلوی خونه رو جارو می زدم که نگاهم به اون طرف باغ افتاد..خدمتکار اقابزرگ چادرشو سرش کرده بود و به طرف در می دوید..کجا داره میره؟!..صاف ایستادم و به ویلا نگاه کردم..یعنی الان اقابزرگ تنهاست؟!..فکری به سرم زد..لبخند بزرگی نشست رو لبام..سریع رفتم تو و یه کاسه سوپ ریختم و گذاشتم تو سینی..یه شاخه گل هم گذاشتم کنارش..به طرف ویلا رفتم..باید خودمو بیشتر نشون می دادم..مخفی بشم که چی بشه؟.. در زدم..ولی کسی جواب نداد..دستگیره رو گرفتم وکشیدم ..در باز شد..اروم به داخل سرک کشیدم..کسی نبود..تک سرفه ای کردم و رفتم تو..یک راست رفتم سمت اشپزخونه و سینی رو گذاشتم رو میز..حتما اقابزرگ تو اتاقشه..رفتم تو سالن..نگاهی به اطراف انداختم ..با دیدن اقا بزرگ سر جام خشک شدم..دستشو به سینه ش فشار می داد..رنگش پریده بود..دهانش رو باز و بسته می کرد..انگار نمی تونست نفس بکشه..با وحشت به طرفش رفتم وجلوش زانو زدم..-اقابزرگ..اقابزرگ چی شده؟!..تو رو خدا یه چیزی بگین..واقعا ترسیده بودم..لباشو باز وبسته کرد..رو سینه خم شده بود..فقط خیلی نامفهوم و مبهم شنیدم گفت:ا..اتاقم..ک..کت..کتم..منظورشو فهمیدم ..یعنی کتش تو اتاقشه و داروهاش هم حتما تو کتشه..دیگه حال خودمو نفهمیدم به سرعت از پله ها رفتم بالا ولی اتاق اقا بزرگ کدوم بود..یه در بزرگ رو به روم بود که با بقیه فرق داشت..شاید همین باشه..بازش کردم..خودش بود..تخت یک نفره و قفسه ی پر از کتاب ..حتما همین اتاقه..به طرف چوب لباسی رفتم وکتش رو برداشتم..همه ی جیباشو گشتم..یه قوطی قرص تو جیبش پیدا کردم..باید همین باشه..سریع اومدم پایین..افتاده بود کف سالن..وای خدا.. به طرفش دویدم..شونه ش رو گرفتم وبه سختی برش گردوندم..بلند بلند نفس می کشید..سینه ش خس خس می کرد..انگار نفسش بالا نمی اومد..رنگش به سفیدی می زد..باید عجله می کردم وگرنه زنده نمی موند..با دستای لرزونم در حالی که صورتم غرق اشک شده بود یه قرص از تو قاطی در اوردم و دستمو بردم جلو و گذاشتم تو دهانش..نمی دونستم زیر زبونیه یا نه..ولی باید به خدا توکل می کردم..رفتم تو اشپزخونه وبراش اب اوردم..چشماش بسته بود..وحشت کردم..لیوانو گذاشتم رو میز وکنارش زانو زدم..با ضجه شونه ش رو تکون دادم..-اقابزرگ..اقابزرگ توروخدا چشماتو باز کن..اقابزرگ..خواهش می کنم..خدایا کمکش کن..نذار چیزیش بشه..خدایـــا..دیدم اروم چشماشو باز کرد..بین اون همه اشک و ناله لبخند زدم..ازته دلم لبخند زدم..با خوشحالی گفتم :اقابزرگ..خوبین؟..جاییتون درد نمی کنه؟..توروخدا یه چیزی بگین..فقط زل زده بود به من..هیچی نمی گفت..لیوان اب رو از روی میز برداشتم و به طرف دهانش بردم..کمی خورد..دوباره لیوان رو گذاشتم رو میز..بی اختیار شونه هاش رو ماساژ می دادم..فکر می کردم اینکار بهش کمک می کنه..حالتش نرمال شده بود..دستشو اورد بالا..با این حرکتش من هم دستمو کشیدم عقب و از جام بلند شدم..خواست عصاشو برداره که سریع برداشتم ودادم دستش..هیچی نمی گفت..به عصاش تکیه کرد واز جاش بلند شد..نشست رو مبل..در سکوت زل زده بود به من..یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و به چشمام و صورتم کشیدم..زیر سنگینی نگاهش معذب بودم..خواستم یه چیزی بگم که در ویلا باز شد و خدمتکار اومد تو..با دیدن من تعجب کرد..اما من خونسرد لبخند زدم و سلام کردم..زیر لب جوابمو داد..به اقابزرگ نگاه کرد.. رو به زینت گفتم :زینت خانم برای اقابزرگ سوپ اوردم..گذاشتم تو اشپزخونه..خودتون هم خواستید بخورید..به اقابزرگ نگاه کردم..نگاهش رو چرخونده بود و به میز وسط سالن نگاه می کرد..اخماش تو هم بود..با لحن ارومی گفتم :امیدوارم ازش خوشتون بیاد..نوش جانتون..نگاهش رو به من دوخت..لبخند زدم و زیر لب گفتم :ایشاالله همیشه سایتون بالا سر ما و بچه هاتون باشه..وجود بزرگتر تو خونه نعمته..این رو من که بی پدر بزرگ شدم خیلی خوب درک می کنم..بغض کردم..اشک تو چشمام جمع شد..خونه ی بی پدر و بی بزرگتر بی روحه..وجود اقابزرگ با این همه ابهت و صلابتش برای بچه هاش نعمتی بود.. با صدای لرزون وبا بغض گفتم :با اجازه..خداحافظ..به طرف دردویدم و از ویلا زدم بیرون..ایستادم..نفس عمیقی کشیدم..احساسم پر از ارامش بود..خدایا خودت کمکم کن..امیدم به توست..*******--حالتون خوبه اقا؟!..نگاهش کرد و تنها سرش را تکان داد..-برو وسایل رو بذار تو اتاقم..--چشم اقا.. بعد از رفتن زینت از جایش بلند شد..هنوز هم کمی قفسه ی سینه ش درد می کرد ولی حالش بهتر بود..عصا زنان به طرف اشپزخانه رفت..توی درگاه ایستاد..نگاهی به ظرف سوپ انداخت..به طرف ان رفت..شاخه گل را برداشت..اخم هایش هنوز هم در هم بود..ولی..زینت وارد اشپزخانه شد..اقابزرگ با لحنی سرد و خشک گفت :برام کمی سوپ بیار..زینت خشکش زد..فکرنمی کرد اقابزرگ این را بگوید..-باشه چشم..الان براتون میارم اقا..از اشپزخانه خارج شد..ولی زینت هنوز هم مبهوت مانده بود.. نگاهی به اریا انداختم..توی سالن نشسته بود..عمیقا تو فکر بود..دلیلش رو نمی دونستم ..ولی کنجکاو بودم که بدونم.. سینی چای رو گذاشتم رو میز وکنارش نشستم..نگاهم کرد و لبخند زد..دستشو انداخت دور شونه م..سرمو به شونه ش تکیه دادم..همونطور که روی سینه ش با انگشتم خط می کشیدم گفتم :اریا..--جانم خانمی..-حس می کنم از وقتی اومدی خونه همه ش تو فکری..چیزی شده؟!..نفس عمیقی کشید وگفت :چیزی که نشده..ولی..سکوت کرد..اروم سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..نگاهشو دوخت تو چشمام..-ولی چی؟!..لباشو جمع کرد و متفکرانه گفت :نمی دونم..گیج شدم..امروز مامان بهم زنگ زد..گفت اقابزرگ ترتیب یه مهمونی رو تو ویلای کنار دریا داده..قراره 3 روزه بریم و برگردیم..به مامان گفتم اقابزرگ که دیگه منو نوه ی خودش نمی دونه..پس من وبهار نمیایم..ولی در کمال تعجب مامان بهم گفت اقابزرگ گفته لزومی نداره که اریا و زنش توی این مهمونی نباشن.. با تعجب ابروشو انداخت بالا و گفت :نمی دونم چی شده..اینکه اقابزرگ اینو گفته واسم جای تعجب داره..اخه توی این مهمونی همه ی فامیل جمع میشن..مطمئنا همه می فهمن که من ازدواج کردم..پس چرا اقابزرگ اینطور خواسته؟!..لبخند زدم وگفتم :حالا می خوای نریم؟!..نگام کرد..گونه م رو نوازش کرد وگفت :میریم خانمی..ولی بعد از اونجا 2تایی میریم روستای زراباد..با تعجب گفتم :زراباد؟!..چرا اونجا؟!..سرشو تکون داد و گفت :هم با کدخدا کار دارم..و هم اینکه میریم یه کم اب و هوا عوض کنیم..خیلی وقته از این ویلا بیرون نرفتی.. مهربون و پر از عشق نگاهش کردم و چیزی نگفتم..یه دفعه یاد موضوع امروز صبح افتادم..برای اریا هم تعریف کردم..لبخند کمرنگی زد وگفت :خب با اینکه نگران حال اقابزرگ هستم ولی این کار تو می تونه یه نشونه ی مثبت باشه..شاید اقابزرگ داره کم کم نرم میشه..خداکنه اینطور باشه..با این حرفش لبخند عمیقی نشست رو لبام..یعنی امکانش بود؟!..*******قرار بود فردا به طرف ویلای کنار دریا حرکت کنیم..چون 1 هفته ای خونه نبودیم..چمدون بسته بودم..مثل همیشه که غروب ها می رفتم تو باغ و قدم می زدم اینبار هم همین کارو کردم..در باغ باز شد..سر جام ایستادم..ماشین اقابزرگ اومد تو..راننده در عقب رو باز کرد..اقابزرگ پیاده شد..به طرف ویلا رفت..باید از رو به روی من رد می شد برای همین وقتی بهم رسید بلند و رسا سلام کردم..سرجاش ایستاد..چند لحظه صبر کرد باز به راهش ادامه داد..جوابمو نداد ولی همین که بی توجه از کنارم رد نشد و تا سلام کردم ایستاد نشونه ی خوبی بود..*******تازه رسیده بودیم..از اینکه قرار بود مدتی رو همه دورهم تو یک ویلا زندگی کنیم خوشحال بودم..همین که از ماشین پیاده شدیم..نگاهم به بهنوش افتاد..وای خدا این اینجا چکار می کنه؟!..زیر لب به اریا گفتم :بهنوش اینجا چکار می کنه؟!..نگاه بی تفاوتی بهش انداخت و گفت :متاسفانه ویلای اینا درست کنار ویلای ماست..به خاطر صمیمیتی که با اقابزرگ داشتن همین نزدیکی ویلا گرفتن که به ما هم نزدیک باشن.. حس خوبی نداشتم..از این دختر خوشم نمی اومد..تو دلم یه بسم الله گفتم و یه نفس عمیق کشیدم..نباید جلوش کوتاه بیام.. با لبخند بزرگی رو به روی من ایستاد..بدون اینکه به اریا نگاه کنه ..رو به من گفت :سلام عزیزم..بعد هم اومد جلو وگونه م رو بوسید..حتی بهش دست هم ندادم ..فقط زیر لب جواب سلامش رو دادم..بهنوش یه پشت چشم واسه اریا نازک کرد و رفت سمت دریا.. به اریا نگاه کردم..پوزخند رو لباش بود..وقتی نگاه منو روی خودش دید پوزخند جاشو به یه لبخند جذاب داد..دستشو گذاشت پشت کمرم وگفت :بریم تو عزیزم..این مدت محلش نذار وگرنه مطمئن باش انقدر رو داره که این چند روز رو به کاممون زهر کنه..حرفش رو قبول داشتم..باید همین کارو می کردم.. ویلای بزرگی بود..نمای بیرونش ترکیبی از رنگ های قهوه ای تیره و سفید بود..داخلش هم صدبرابر از بیرونش زیباتر بود..یه سالن بزرگه مستطیل شکل..از وسط سالن یک ردیف پله می خورد که انتهاش طبقه ی بالا بود..اریا همونطور که چمدون رو می کشید به طرف پله ها رفت..منم پشت سرش بودم..از پله ها رفت بالا.. --این ویلا تا دلت بخواد اتاق داره..یکی از اتاق هاش مختص به منه..هر وقت با نوید میایم اینجا این اتاق رو بر می داریم..-مگه نمیگی اینجا اتاق زیاد داره؟!..پس چرا نوید میاد پیش تو؟!..خندید و گفت :می شناسیش که..سیریشه.. اروم خندیدم و سرمو تکون دادم..جلوی یکی از اتاقا ایستاد..درشو باز کرد وبا دست به داخل اشاره کرد..--بفرمایید خانم خانما..لبخند بزرگی به روش زدم و رفتم تو..اریا هم پشت سرم اومد و در رو بست..نگاهم دور تا دور اتاق چرخید..بزرگ بود..دوتا تخت یک نفره هر کدوم گوشه ای از اتاق قرار داشت..به طرف پنجره رفتم و پرده ها رو کشیدم..نور به داخل تابید..وای خدا چه نمایی.. اریا پشت سرم ایستاد..دستشو دور کمرم حلقه کرد وسرشو گذاشت رو شونه م..زیر گوشم گفت :دوستش داری؟!..با لبخند گفتم :چی رو؟!..اروم خندید و گفت :منو..اروم زمزمه کردم :عاشقشم..گردنمو از رو شال بوسید وگفت :فدای تو بشم..ولی منظورم اتاق بود..-ولی منظور من تو بودی..اتاق هم عالیه..زمزمه کرد :چون زیاد می اومدم اینجا و توی این اتاق ..برام تکراری بود..ولی الان فرق کرده..انگار برای اولین باره که میام اینجا..می دونی چرا؟!..شالم رو اروم از روی سرم برداشت..صورتشو فرو کرد تو موهام..سرمو خم کردم سمتش..-چرا؟!..یه نفس عمیق کشید و گفت :چون عشقم پا به اینجا گذاشته.. قلبم تند تند می زد..هر بار اریا ابراز عشق می کرد حس فوق العاده خوبی بهم دست می داد..عالی بود.. تو حال خودمون بودیم که یهو در اتاق باز شد..سریع از اریا جدا شدم..هر دو با تعجب به طرف در برگشتیم..چشمام گرد شد..بهنــــوش؟!..اریا با حرص نفسش رو داد بیرون و تقریبا داد زد:تو اینجا چکار می کنی؟..مگه طویله ست که بی اجازه سرتو میندازی پایین و میای تو؟!..به اریا نگاه کردم..اخماش تو هم بود..معلومه حسابی عصبانیه..بهنوش پوزخند زد و با لحن خاصی گفت :ببخشید اریا جان..یه لحظه یادم رفت الان متاهلی و دیگه تو اتاقت تنها نیستی..ظاهرا مزاحم خوش گذرونیتون شدم..با این حرفش به من نگاه کرد..البته با نفرت..واقعا بی شرم بود..به جای اون من خجالت کشیدم..ذره ای حیا نداشت..چی گفـت؟!..مگه قبلا که اریا مجرد بود.. این راحت به اتاقش می اومده؟..از این فکر ناخداگاه اخمام رفت تو هم..اریا با خشم گفت :کم حرف بزن..چی می خوای؟!..بهنوش بدون اینکه به روی خودش بیاره با نفرت به من نگاه کرد و سوئیچ ماشین رو پرت کرد سمت اریا..با تعجب به سوئیچ نگاه کردم..اریا خم شد و برش داشت..--این دست تو چکار می کنه؟!..شونه ش رو انداخت بالا و زل زد تو چشماش.. --اقای عاشق پیشه..جدیدا خوش حواس شدی..سوئیچ رو روی ماشین جا گذاشته بودی..اریا با صدای بلند گفت :از قصد گذاشتم..چون ماشین تو ویلا بود..حالا که اوردیش پس از اتاق برو بیرون..چشمک مسخره ای تحویل اریا داد و با حرص گفت :باشه میرم..خوش باشید جناب سرگرد..از اتاق رفت بیرون و محکم درو بست. اریا برگشت سمت من..با دیدن ابروهای گره خوردم تعجب کرد..به طرفم اومد و بازوهامو گرفت:چیزی شده خانمی؟!..سرمو انداختم پایین..قلبم فشرده شد..ولی باید می گفتم..-اریا..قبلا که مجرد بودی بهنوش به اتاقت می اومد؟!..با تعجب گفت :اتاقم؟!..منظورت اینجاست؟!..-اره..--معلومه که نه..واسه چی بیاد اینجا؟!..-پس چرا اون حرفو زد؟!..نفس عمیقی کشید واروم گفت :بهار اون دختر دیوونه ست..برای اینکه حرص من و تو رو در بیاره هر کاری می کنه..برای همین گفتم بهش توجه نکن..زمزمه وار گفت :تو چشمام نگاه کن عزیزم..سرمو بلند کردم..نگاهمو دوختم تو چشماش..با لحن اروم و گیرایی گفت :بهارم به من اعتماد داری؟!..سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم :اره..لبخند زد ..--پس بهم شک نکن..نذار حرفای صدمن یه غازه بهنوش روت تاثیر بذاره..باشه؟!..نگاهش صادق و گیرا بود..با لبخند سرمو تکون دادم ..- باشه..گونه م رو بوسید وگفت :فدای تو خانمی..وای گشنمه تو چی؟!..چشمام گرد شد..زل زدم تو چشماش..تا نگاهمو دید بلند زد زیر خنده..انقدر خندید که اشک تو چشماش جمع شد..بریده بریده گفت :وای بهار..از دست تو..دختر پیش خودت ..چه فکری کردی؟!..سرخ شدم..با شرم سرمو انداختم پایین..وقتی خوب خنده هاش رو کرد..انگشتش رو گذاشت زیر چونه م و سرمو بلند کرد..نگاهمون تو هم قفل شد..خندید و گفت :ببخشید عزیزم..ذهن تورو هم من منحرف کردم..با شرم لبمو گزیدم ..یه دفعه بی هوا سفت منو گرفت تو بغلش..تا به خودم بیام محکم لبامو بوسید..لباشو از روی لبام برداشت و اروم گفت: لبتو اینجوری گاز نگیر ..اونوقت خواستنی میشی دلم می خواد..ادامه نداد..به جاش خندید..اروم به شوخی زدم به بازوش ..-شیطون شدیا..--اره نمی دونم چرا به تو که می رسم اینجوری میشم..وگرنه اریا و شیطنت؟!..اوه اوه به هیچ وجه..خندیدم..وای که چقدر این اریای شیطون و مغرور رو دوست داشتم..اصلا فکر نمی کردم اینجوری باشه..در کنارش که بودم همه ش رو لبم لبخند بود..غم و غصه و ناراحتی در کنار اریا معنا نداشت..زیر گوشم گفت :بریم یه چیزی درست کنیم بخوریم..من که حسابی ضعف کردم..-باشه بریم..خودم یه چیز خوشمزه برات درست می کنم..دستاشو مالید به هم و گفت :به به..قربون دست و پنجه هات خانمی..لبخند زدم..از اتاق اومدیم بیرون..داشتیم از پله ها می رفتیم پایین که دیدیم اقابزرگ همراه زینت وارد ویلا شدن..اقابزرگ با دیدن من و اریا سرجاش ایستاد.. لبخند کمرنگی زدم و سرمو انداختم پایین..سلام کردم..طبق معمول جوابی نشنیدم..همراه اریا از پله ها اومدیم پایین..رو به روی اقابزرگ ایستادیم..اریا و اقابزرگ چشم تو چشم هم دوخته بودن..اریا سلام کرد..قاطع و محکم..اقابزرگ هیچی نگفت..نگاهش رو چرخوند و به رو به روش نگاه کرد..از بین ما گذشت و همراه زینت از پله ها بالا رفت..زینت داشت چمدون اقابزرگ رو می کشید که اریا به طرفش رفت .. چمدون رو ازش گرفت و برد بالا..زینت نگام کرد ..به روش لبخند زدم و سلام کردم..اون هم با لبخند گرمی جوابم رو داد..رفت تو اشپزخونه..من هم دنبالش رفتم..داشت از تو کابیت قابلمه رو بیرون می اورد..کمی برنج ریخت تو سینی ..در همون حال که داشت برنجا رو می ریخت تو قابلمه گفت :اسمت چیه دختر؟..روی صندلی اشپزخونه نشستم و دستمو زدم زیر چونه م..به دستاش نگاه می کردم که تند تند زیر اب برنج ها رو می شست..لبخند زدم و گفتم :بهار..سرشو برگردوند و با همون لبخند مهربونش نگام کرد..--اسمت هم مثل خودت قشنگه..بهار عروس فصل هاست..با شرم لبخند زدم و نگاهش کردم..-ممنونم..لطف دارید..شیر اب رو بست و قابلمه رو گذاشت رو کابینت تا برنج ها چند دقیقه ای خیس بخورن..--حقیقت رو گفتم دخترم..راستی دست پختت هم حرف نداره..سرمو انداختم پایین..-مطمئنم به دست پخت شما نمی رسه..ولی باز هم ممنونم..داشت پیاز پوست می کند..از جام بلند شدم و پیاز و چاقو رو از دستش گرفتم..-بدید من پوست می کنم..شما بشینید..--نه دخترم..چشمات می سوزه..-اشکال نداره..طبیعیه..چیزیم نمیشه..با لبخند سرشو تکون داد و دستاشو شست.. به خاطر پیاز اشکم در اومده بود..تند تند خورد می کردم..روی صندلی نشست و نگام کرد..--گفتم دست پختت عالیه..واقعا میگم..اقا بزرگ هر دستپختی رو قبول نداره..ولی غذاهای تو رو بدون هیچ ایرادی می خوره.. دستم از حرکت ایستاد..بین اون همه اشک و سوزش چشم لبخند بزرگی نشست رو لبام..ولی زینت خانم ندید..چون اونطرف اشپزخونه نشسته بود ..تو دلم ذوق کرده بودم ولی لحنم اروم بود..-نوش جونشون.. صدای اریا رو شنیدم..--بهار..برگشتم..نگاهش که به چشمام افتاد فکر کرد گریه کردم..رنگ نگاهش نگران شد..بدون توجه به زینت خانم گفت :چی شده عزیزدلم؟!..چرا چشمات قرمزه؟!..به طرفم اومد..سرمو چرخونده بودم..ولی هنوز نمی دونست دارم پیاز خورد می کنم..همونطور که می اومد جلو با نگرانی گفت :بهارم..گریه کردی؟!..کنارم ایستاد و بازومو گرفت..نگاهش سر خورد رو دستام..با تعجب ابروهاشو داد بالا..از گوشه ی چشم به زینت خانم نگاه کردم..وای خدا داشتم از زور شرم اب می شدم..روی لب های زینت خانم لبخند بود..ولی صورت من سرخ شده بود..انگار هنوز تو حال خودش بود که گفت :ا..داشتی پیاز خورد می کردی؟!..فکر کردم داری گریه می کنی.. نگران شدم خانمم..وای خدا ..داغ کرده بودم..زیر نگاه خیره و گرم زینت خانم زبونم بند اومده بود..شرمم می شد که اریا جلوی کسی اینطور باهام رفتار کنه.. تک سرفه ای کردم و با چشم به زینت اشاره کردم..اریا یه تای ابروشو داد بالا و مسیر نگاهمو دنبال کرد..نگاهش که به زینت خانم افتاد سیخ سرجاش وایساد و تند سلام کرد..وای از این حرکتش شرمم فراموشم شد و اروم زدم زیر خنده..هل شده بود..بدتر از من سرخ شد و با یه "ببخشید با اجازه" با قدم های بلندی از اشپزخونه زد بیرون.. همین که رفت بیرون جلوی دهانم رو گرفتم وبلند زدم زیر خنده..زینت خانم هم از زور خنده اشک به چشمش نشسته بود..سرشو تکون داد و گفت :امان از دست جوونای امروزی..دخترم معلومه خیلی خاطرتو می خواد..تو دلم گفتم :من صدبرابر خاطرشو می خوام..با لبخند سرمو انداختم پایین..نفس عمیقی کشید و با لحن گرم و مهربونی گفت :ایشاالله خوشبخت بشید دخترم..زیر لب تشکر کردم..پیازا رو خورد کردم و به کمک زینت خانم غذا رو اماده کردیم..یه قرمه سبزی خوشمزه و خوش طعم.. در حالی که یه سینی با 2 تا لیوان شیرکاکائو و کیک تو دستم بود رفتم تو اتاقمون که دیدم اریا رو تخت دراز کشیده و نگاهش خیره به سقفه..با باز شدن در نگاهش به سمتم چرخید..با دیدنم لبخند زد و نیم خیز شد..با لبخند به طرفش رفتم..رو تخت نشست..سینی رو گذاشتم رو میز وکیک و شیر کاکائو رو دادم دستش..--دستت درد نکنه خانمی..-نوش جان.. کمی از شیر کاکائوم رو مزه مزه کردم..نگاهش کردم..یه ضرب شیر رو سر کشید..با دستمال لباشو پاک کرد و گفت :وای کم کم داشتم ضعف می کردم..اومدم تو اشپزخونه که یه چیزی بخورم..یه سوتی عظیم که دادم هیچ..بی خیال شکم هم شدم..اروم خندیدم.. -وای اریا از دست تو..جلوی زینت خانم هی داشتم سرخ و سفید می شدم..ولی تو ول کن نبودی..صورتشو اورد جلو زیر گوشمو بوسید..با لحن خاصی گفت : تو سرخ و سفید هم بشی بازم خواستنی هستی..با ناز صورتمو کشیدم عقب و گفتم :اریـــا..خندید و گفت :جون دل اریا..چند بار بگم اینجوری صدام نکن ..اشتهام باز میشه..اخم شیرینی کردم که با لبخند گونه م رو بوسید..خودشو کشید عقب و به بالای تخت تکیه داد..نفسش رو داد بیرون و گفت :وقتی چمدون رو گذاشتم تو اتاق اقابزرگ داشتم از اتاقش می اومدم بیرون که صدام زد..با تعجب برگشتم ببینم چکارم داره که دیدم پشتش رو کرده به من و داره از پنجره بیرون رو نگاه می کنه..مثل همیشه..قاطعانه گفت:بهنوش وخانواده ش حق ندارن وارد ویلای من بشن..اگر یک بار دیگه ببینم پای این دختره به خونه ی من باز شده..همه رو از چشم تو می بینم..شیر فهم شد؟..منم فقط گفتم :بله..فهمیدم..بعد هم اومدم بیرون.. با ذوق لبخند زدم و گفتم :وای یعنی بهنوش دیگه حق نداره بیاد اینجا؟!..پس تو مهمونی هم نیستن اره؟!..اونم خندید و گفت :اره خانمی..حق نداره بیاد اینجا..ولی..با تعجب گفتم :ولی چی؟!..--ولی خارج از ویلا حتما چشممون به اون و خانواده ش میافته..-چطور؟!..مکث کوتاهی کرد وگفت :اخه امروز عصر قراره بریم لب دریا..همگی میریم..مادرم و نوید و خاله م هم تا اون موقع می رسن..بدون شک بهنوش و خانواده ش هم میان..به هر حال همسایه مون هستن و..دیگه ادامه نداد..ولی من نگران نبودم..با کمک اریا از پس بهنوش بر می اومدم..هر کاری دلش می خواد بکنه..همون که نسبت بهش بی توجه باشم براش بسته.. فصل بیستم اومدم توی سالن که دیدم زینت داره از پله ها میره بالا..صداش زدم..-زینت خانم..برگشت و نگام کرد..--جانم دخترم..به روش لبخند زدم..به دستش اشاره کردم و گفتم:این چیه؟!..بسته رو اورد بالا و گفت :کت و شلوار اقابزرگه..داده بودن خشک شویی براشون اوردن..کاور لباس رو زدم کنار..یه کت و شلوار خوش دوخته مشکی بود..-بدین من می برم..مردد نگام کرد وگفت :اخه..با لبخند بسته رو از دستش گرفتم و گفتم :می برم میدم به اقابزرگ..خیالتون راحت..--ولی دخترم..سرمو تکون دادم و گفتم :اشکال نداره..می دونم چی می خواین بگین..فقط اتاق اقابزرگ کدوم طرفه؟!..--طبقه ی بالا..دست چپ..در اول..-باشه ..ممنون.. اروم از پله ها رفتم بالا..پشت در ایستادم..قلبم با هیجان توی سینه م می تپید..دستام طبق معمول که هیجان زده می شدم یخ کرده بود..تقه ای به در زدم..خواستم دومین تقه رو هم بزنم که صداشو شنیدم :بیا تو..درو باز کردم..رفتم تو..نگاهی به اطرافم انداختم..با دیدنش توی اون حالت قلبم فشرده شد..روی سجاده ش نشسته بود و داشت با تسبیح ذکر می گفت..پشتش به من بود..سرجام خشک شده بودم..ذکرش تموم شد..تسبیح رو بوسید وگذاشت توی سجاده ..به ارومی از جاش بلند شد..سجاده ش رو جمع کرد.. با صدای لرزونی گفتم :قبول باشه اقابزرگ..دستش رو سجاده ش خشک شد..با تردید برگشت عقب..نگام کرد..پر از اخم..با غرور..ولی من نگاهمو از چشمای پر از غرورش نگرفتم..به نگاهم رنگ مهربونی دادم..به کلامم ارامش دادم..نباید ضعیف باشم.. با لبخند رفتم جلو و کاور لباسش رو گذاشتم رو تخت..-بفرمایید..لباستون رو اوردن..من هم گفتم براتون بیارم بالا..درضمن سلیقه تون حرف نداره..مطمئنم این کت و شلوار برازنده ی شماست..با اجازه..به طرف در رفتم.. با شنیدن صداش سرجام میخکوب شدم..تنم لرزید..--صبر کن..اروم برگشتم ..نگاهش با اخم به من بود..سرمو انداختم پایین..چشمامو باز و بسته کردم و اب دهانمو قورت دادم..باید اروم باشم..نفس عمیقی کشیدم و سرمو بلند کردم..-بله اقابزرگ..با من کاری داشتید؟!.. سجاده ش رو گذاشت تو کمد..عصازنان به طرفم اومد..رو به روم ایستاد..از ابهتش..نگاه مغرورش..حالت چهره ش..داشتم سنکوب می کردم..نگاهش سنگین بود..هر کار می کردم اروم باشم..بازم نمی شد..تمام سعیم بر این بود که پی به غوغای درونم نبره.. با صدای بلند و محکمی گفت :چرا می خوای جلب توجه کنی؟!..چرا هی دور وبر من می پلکی؟!..با اینکه بهتون اخطار داده بودم..با اینکه گفته بودم خوشم نمیاد شماها رو اطرافم ببینم ..از فرمانم سرپیچی می کنید؟!..چـــرا؟!..انقدر بلند و کوبنده گفت(چـــرا؟!)که چهارستون بدنم لرزید..گلوم خشک شده بود..چونه م می لرزید..بغض کرده بودم..یعنی ترسیدم؟!..نه..من ضعیف نیستم..من بهارم..نباید بشکنم..قوی باش بهار..حرفتو بزن..یه چیزی بگو ولی سکوت نکن..بغضمو پس زدم..ولی بود..هنوز هم بیخ گلوم گیر کرده بود..ولی بازم حرفمو می زنم..سکوت دردی رو درمان نمی کنه.. نگاهمو راست و مستقیم دوختم تو چشمای سردش..به کلامم گرما دادم..لحنم قاطع بود..-اقابزرگ..من قصد جلب توجه ندارم..دروغ چرا..اره..دوست دارم تنها نظر شما رو جلب کنم..ولی برداشت شما اشتباست..قصد و قرضی ندارم..تنها هدف من از این کارا اینه که منو قبول کنید..بذارید عروستون باشم..بذارید یه خانواده داشته باشم..من اریا رو دارم..همه کسم اریاست..ولی دنبال خانواده م..دوست دارم منم عضوی از یک خانواده باشم..به خدا دیگه طاقت ندارم..اریا شوهرمه..پشتمه..سایه ش بالا سرمه و از این بابت روزی هزار بار خداروشکر می کنم..ولی اریا پدر داره..مادر داره..شما رو داره..دوست دارم خانواده ی اون خانواده ی من هم باشن..می خوام حس نکنم تنهام..حس کنم پدر دارم..درک کنم که مادر دارم..افتخار کنم که یه بزرگتر سایه ش بالا سرمونه.. صورتم خیس از اشک بود..با پشت دست صورتمو پاک کردم و با هق هق گفتم :به خدا چیز زیادی ازتون نمی خوام..فقط خانواده م باشین..قبولم کنین..همین.. با گریه دستمو گرفتم جلوی دهانم و از اتاق زدم بیرون..بیش از این نمی تونستم بمونم..حس می کردم پاهام قدرتی نداره که جلوش بایستم..چشمام به خاطر جوشش اشک تار می دید..صدام از زور بغض می لرزید..توانی ندارم.. رفتم تو اتاقمون..اریا رفته بود شهر..گفته بود کاری داره و زود بر می گرده..پدر ومادرش و خاله و شوهر خاله و نوید هم تازه رسیده بودند .. هر کدوم تو اتاق خودشون بودن..نشستم رو تخت..سرمو گرفتم تو دستام..بعد ازاینکه یه دل سیر گریه کردم و خودمو خالی کردم..از جام بلند شدم..ابی به صورتم زدم و لباس عوض کردم..ولی چشمام هنوز سرخ بود..*******روی تخته سنگ نشسته بودم..به دور از بقیه..اریا پشت سرم ایستاده بود و داشت با نوید حرف می زد..پدر ومادراشون اونطرف زیرانداز پهن کرده بودند و می گفتن ومی خندیدن..نگاهم پر از حسرت بود..بهشون سلام کرده بودم ولی همه یه جورایی سرد جوابمو دادن..مادر اریا و خاله ش گرمتر از بقیه بودند پدر نوید هم معمولی بود..اما پدر اریا نگاهم هم نمی کرد..اقابزرگ تو ویلا مونده بود.. صدای چند نفر رو شنیدم..برگشتم..همزمان اریا و نوید هم برگشتن و پشت سرشون رو نگاه کردن..بهنوش وپدر و مادرش بودن..پدرو مادرش رفتن سمت بزرگترا و بهنوش هم با لبخند به طرف ما می اومد.. از جام تکون نخوردم..صدای نوید رو شنیدم که اروم گفت :اوه اوه خواهر سیندرلا هم اومد..همینو کم داشتیم..اریا گفت :بی خیال نوید..محلش نده روش کم میشه میره..--من محلش ندم اون که از رو نمیره..حالا ببین..حق با نوید بود..این دختر دیگه از حد گذرونده بود.. جلومون ایستاد..سلام کرد ..اریا و نوید زیر لب جوابشو دادن..منم همینطور ..با بی خیالی رومو برگردوندم وبه دریا خیره شدم..بهنوش پوزخند زد وگفت :به به..چه استقبال گرمی..نوید هم مثل خودش جوابش رو داد :منتظرت نبودیم که حالا توقع استقبال گرم هم ازمون داری..-- بیشتر منظورم به اریا بود نه شما جناب سروان.. اینبار اریا جوابش رو سرد داد..--اولا اقای رادمنش نه اریا..دوما من کاری با تو ندارم که بخوای با منظور یا بی منظور با من حرف بزنی..بهنوش با لحن ارومی گفت :قبلا برام اریا بودی الانم هستی..مگه چیزی فرق کرده؟!.. نوید هم این وسط جوش اورده بود..با اخم گفت :دیگه روتو داری بیش از حد زیاد می کنی..اگر احترام من و اریا رو نگه نمی داری لااقل به احترام خانمش مراعات کن و هر چیزی رو به اون زبون تند و تیزت نیار..گرچه تو این چیزا سرت نمیشه.. بهنوش به من نگاه کرد و لبخند کجی گوشه ی لباش نشست ..با لحن مسخره ای گفت :خانمـــش؟!..اوهــو..حالا هر چی..بازم من دوست دارم با اریا صمیمی برخورد کنم..کاری هم به خانمـــش ندارم..داشت منو مسخره می کرد؟!..پس چرا سکوت کرده بودم؟!..این دختر بیش از حد بی شرم و حیا بود..تا به حال توی عمرم همچین ادمی رو ندیده بودم.. از رو تخته سنگ بلند شدم و ایستادم..چشم تو چشم هم دوخته بودیم..نگاه اون با نفرت و حسادت بود..نگاه من با ارامش و خونسردی.. همون موقع پدر اریا..اون و نوید رو صدا زد..اریا نگام کرد..به روش لبخند زدم..اون هم با لبخند جذاب و گرمی جوابم رو داد..نگاه عاشقش رو هم من دیدم هم بهنوش..بعد از رفتن اونا نگاهمو دوختم تو چشمای بهنوش..نگاهش پر از حسادت بود..انگار می خواست با نگاهش مثل یه حیوونه وحشی منو تیکه تیکه کنه..برام مهم نبود..نفرت و حسادت وجودشو پر کرده بود.. با لحن ارومی گفتم :با اینکه می دونی اریا ماله منه..شوهره منه..نسبت به تو ذره ای توجه نداره..بازم خودتو کوچیک می کنی؟!..واقعا درک نمی کنم که چرا شأن و شخصیت خودتو میاری پایین؟!..با اینکه می دونی چیزی گیرت نمیاد..--به تو هیچ ربطی نداره..اصلا تو کی هستی؟!..اسم و رسمت چیه؟!..هان؟!..از کدوم جهنمی پیدات شد وخودتو چسبوندی به اریا؟!.. اریا بهم گفته بود که هر وقت کسی ازت پرسید اسم و فامیلت چیه بگم "بهار احمدی"..برای همین با جدیت تو صورتش نگاه کردم و گفتم :اسمم بهاره..بهار احمدی..هر کی و هر چی که هستم به تو هیچ ربطی نداره..با پوزخند گفت :بهار احمدی؟!..سکوت کردم..ولی نگاهم حرفشو تایید می کرد.. جلوم سینه سپر کرد و دستشو به کمرش گرفت..با خشم گفت : هرکی که می خوای باش..واسه م مهم نیست..ولی اینو تو گوشات فرو کن..نمی ذارم اریا ماله تو باشه..نمیذارم همه ی ثروتشو ماله خودت کنی..اون بهشتی که برات ساخته ماله منه..این خوشبختی که داری توش واسه خودت حال می کنی ماله منه..همه چیزه اریا ماله منه..فهمیــــدی؟.. عصبانی شدم..خدایا این دختر چقدر بی شرم بود..هم وجود اریا رو می خواست هم ثروتشو..ولی من فقط اریا برام مهم بود..فقط خودش..-هر کار دلت می خواد بکن..ولی اخرش این تویی که بازنده میشی نه من..چون بین من و اریا عشق وجود داره..این عشق رابطه ی ما رو محکم می کنه..علاقه ای که ما به هم داریم باعث شده هیچ وقت نسبت به هم بی اعتماد نشیم..هیچ وقت..رابطه ی بین من و اریا محکم تر از این حرفاست که تو بخوای از بین ببریش..پس حالا تو خوب گوش کن..اریا عشقه منه..و عشق من هم می مونه.. با خشم نگاهمو از صورتش گرفتم..می لرزید..از خشم بود..از زور نفرت..برگشتم و خواستم برم سمت اریا که با خشونت محکم از پشت هلم داد و گفت :ولی من نمیذارم عوضی.. چون ناغافل اینکارو کرده بود نتونستم کنترلمو حفظ کنم و خوردم زمین..سرم به لبه ی تخته سنگ برخورد کرد و قبل از اینکه چشمام بسته بشه جوشش و گرمای خون رو روی پیشونیم حس کردم..بعد هم اروم اروم همه چیز جلوی چشمام تیره وتار شد و دیگه چیزی نفهمیدم..*******اریا با صدای جیغ بهار سریع برگشت..بهار روی زمین افتاده بود و بهنوش هم وحشت زده نگاهش می کرد..بی معطلی به طرفش دوید..ماسه های زیر سرش خونی شدند..زانوهایش خم شد..کنار بهار زانو زد..اشک در چشمانش حلقه بست..دستان لرزانش را به طرف شانه هاش بهار برد و او را برگرداند..نیمه ی چپ صورت بهار غرق در خون بود..اریا با دیدنش از ته دل فریاد زد..همه دورش جمع شده بودند..اریا فریاد می زد و بهار را صدا می کرد.. ولی بهار بیهوش شده بود..سریع از روی زمین بلندش کرد..صورت بهنوش از اشک خیس بود.. اریا با خشونت سرش داد زد :به ولای علی..اگر سر بهارم بلایی بیاد دماری از روزگارت در میارم که تا عمر داری نتونی فراموشش کنی..بهنوش با ترس گفت :ا..اریا من..کاریش نداشتم.. پاش گیر کرد خورد زمین..نوید با عصبانیت داد زد :تو خیلی بیجا کردی..خودم دیدم هلش دادی..تا اومدم به اریا بگم دیدم بهار پرت شد زمین وسرش خورد به لبه ی تخته سنگ..اریا سرخ شده بود..نگاه وحشتناکی به بهنوش انداخت که بهنوش قدمی به عقب برداشت..اریا همانطور که بهار را در اغوش داشت به طرف ویلا دوید..نوید هم در کنارش بود..--اریا بهار رو ببر تو ویلا..-چی میگی؟!..باید ببرمش بیمارستان..سرش شکسته..--دایی مهبد اومده.. می تونه تشخیص بده چیش شده..تا بیمارستان راه طولانیه..ممکنه دیر بشه..بذار اول دایی ببینش..شاید فقط ضربه خورده..اریا مردد بود..-تو از کجا می دونی دایی اومده؟!..--قبل از اینکه این اتفاق بیافته بهم زنگ زد..داشتم باهاش حرف می زدم که دیدم بهنوش بهار رو هل داد.. تردید داشت..ولی نوید درست می گفت..بیمارستان خیلی از ویلا فاصله داشت..داییشان مهبد متخصص مغز و اعصاب بود..بدون شک می توانست به بهار کمک کند.. بی معطلی رفت داخل..بقیه هم پشت سرش وارد شدند..نوید :تو ببر بذارش رو مبل من میرم دایی رو صدا کنم..-باشه فقط زود بیا..نوید سرش را تکان داد و از پله ها بالا رفت.. نگاه همه پر از نگرانی بود..ولی قلب اریا با دیدن بهارش در ان وضعیت به درد امده بود..قطره اشکی از گوشه ی چشمش به روی گونه ش چکید..بهار را روی مبل توی سالن خواباند..کنارش زانو زد..دستان سرد بهار را در دست گرفت و فشرد..چشمانش را روی هم گذاشت و فشرد..قطره اشکی دیگر به روی گونه ش چکید..همه با تعجب به او نگاه می کردند..تا به حال کسی اشک اریا را ندیده بود..ولی او برای بهارش اشک می ریخت..بی تاب بود..طاقت دیدن بهار را در این وضعیت نداشت.. نوید همراه اقابزرگ و مهبد از پله ها پایین امد..مهبد کنار بهار نشست..سوئیچش را به طرف نوید گرفت و گفت :برو از تو ماشین کیفمو بیار..زود باش..نوید سوئیچ را گرفت و از ویلا خارج شد..اریا از جایش بلند شد..پشتش را به بقیه کرد..اشک هایش را پاک کرد.. رویش را برگرداند..اقابزرگ نیم نگاهی به اریا انداخت..دوباره نگاهش را به بهار دوخت..مظلومانه چشمانش را بسته بود و نیمه ی چپ صورتش خون الود بود..نوید وارد ویلا شد و کیف را به مهبد داد..اقابزرگ با خشم رو به اریا گفت :کی این بلا رو سرش اورده؟!..اریا کلافه دستی بین موهایش کشید و با حرص گفتم :بهنوش..اومده بودن لب دریا..من و نوید باهاش حرفمون شد..بابا صدام کرد تا رفتم پیشش دیدم بهار جیغ کشید.. برگشتم دیدم افتاده رو زمین..نوید گفت دیده که بهنوش هلش داده .. ظاهرا سرش با تخته سنگ برخورد کرده و.. ادامه نداد..به بهار نگاه کرد..بغض راه گلویش را بسته بود..عذر خواهی کرد..با قدم هایی بلند به طرف دستشویی رفت..مشتش را پر از اب کرد وچند بار به صورتش پاشید..سرمای اب هم از حرارت درونش کم نکرد..از دستشویی بیرون امد..با صدای بلند اقابزرگ سرجایش ایستاد..--همین الان میری این دختره ی نفهم رو بر می داری میاریش اینجا..زود باش..اریا نیم نگاهی به بهار انداخت..مهبد گفت :زنت به هوش اومده ..خون زیادی ازش رفته..اما دختر قوییِ..باید بهش سرم وصل کنم..مادر اریا گفت :داداش ببریمش تو اتاقی که اونطرف سالنه..اینجا راحت نیست.. اریا جلو رفت و بهار را روی دست بلند کرد..چشمان بهار بسته بود..اریا و مهبد به طرف اتاق رفتند..اریا لبانش را به گوش بهار نزدیک کرد و زیر لب به طوری که مهبد نشنود زمزمه کرد :خوبی بهارم؟..بهار ناله ای کرد..--الهی اریا فدای تو بشه خانمی..بهار به ارامی چشمانش را باز کرد..سبزی نگاهش با سیاهی چشمان اریا گره خورد..اریا به رویش لبخند زد..وارد اتاق شدند..بهار را روی تخت خواباند..رو به مهبد گفت :دایی من میرم پیش اقابزرگ ببینم چی میگه..زنمو به شما سپردم..می خوام عین روز اول تحویلم بدیش..مهبد خندید وگفت :پسر مگه ماشین اوردی صاف کاری؟..درکت می کنم دایی..به روی چشم..خدا رو شکر سرش نشکسته ولی زخمش عمیقه..تو برو به کارت برس..هوای عروس خوشگلمون رو دارم..اریا با ارامش لبخند زد و نفس عمیقی کشید..از اتاق خارج شد..مهبد به روی بهار لبخند زد وگفت :خوبی دایی جان؟..دخترم جاییت درد نمی کنه؟..بهار زیر لب با صدای گرفته ای بریده بریده گفت :سرم..خیلی..درد..می کنه..--طبیعیه دخترم..ضربه دیده..ولی اسیب جدی ندیده..طاقت بیار..الان بهتر میشی..مشغول کارش شد..سرمی به دستش وصل کرد..داخلش مسکن تزریق کرد تا دردش را تسکین دهد..مشغول شست شوی زخمش شد..*******اریا از ویلا خارج شد..جلوی ویلای اقای شکیبا ایستاد..زنگ را فشرد..خود بهنوش جواب داد..--بله..--باز کن.. چند دقیقه طول کشید تا اینکه در باز شد..بهنوش همراه پدرش جلوی در ایستاد..اریا بی توجه به پدر بهنوش رو به او گفت :با من بیا..زود باش..رنگ از رخ بهنوش پرید..پدرش با اخم گفت :کجا؟!..دختر من جایی نمیاد..اریا با جدیت تمام..درست مانند زمانی که از مجرمی بازجویی می کرد با همان سردی کلام گفت :اقای هدایت..دختر شما از عمد خانم من رو هل داده..ایشون الان مجرم محسوب میشن..تن بهنوش لرزید..پدرش با صدای بلند گفت :به چه حقی به دختر من میگی مجرم؟..زنت خودش افتاده زمین تقصیر دختر من نیست..--ولی ما شاهد داریم که حرفاش ثابت می کنه دختر شما مقصره..حالا هم باید با من بیاد..--کجا؟!..--فعلا ویلا..بعد هم کلانتری..با خشم گفت :کلانتری؟!..ولی دختر من کاری نکرده..اون بی گناهه..اریا پوزخند زد وگفت :من ازش شکایت می کنم..تا الان هم جلوش کوتاه اومدم..ولی ظاهرا دختر شما قصد نداره پاشو از زندگی خصوصی من و خانمم بکشه کنار..الان هم قصد جونش رو داشته و من از این یه مورد نمی گذرم..خانم بهنوش هدایت بازداشت هستند..الان هم باید همراه من بیان..سریعتر.. پدرش از زور خشم سرخ شده بود..داد زد :ولی من نمیذارم ببریش..--اگر بخواین دخالت کنید و جلوی کار من رو بگیرید مجبورم شما رو هم با خودم ببرم..پس بهتره همکاری کنید..پدرش با خشم و عصبانیت در چشمان سرد و جدی اریا خیره شد..سکوت کرده بود..اریا با جدیت رو به بهنوش گفت :با من بیا..باید بریم ویلا..اقابزرگ باهات کار داره..بعد هم میریم کلانتری..بهنوش با التماس به اریا نگاه کرد..ولی اتش خشمی که در درون اریا شعله می کشید با این نگاه ها خاموش نمی شد..*******بهنوش همراه اریا وارد ویلا شد..نگاهی به جمعیت حاضر در سالن انداخت..به هیچ وجه گریه نمی کرد..نگاهش همچنان پر از غرور بود.. اقابزرگ جلو امد..با خشم عصایش را بر زمین کوبید و سرش داد زد :دختره ی بی چشم و رو..مگه اون شب به تو و خانواده ت اخطار نداده بودم که دیگه نمیخوام دور و بر خانواده م ببینمتون؟..بهنوش با جسارت در چشمان اقابزرگ خیره شد و گفت :بله گفتید..ولی بهار که جزوی از خانواده ی شما نیست..اون یه مزاحمه که اریا..نامزده من رو ازم دزدید..--خفه شو دختر..زیادی گستاخ شدی..اریا هیچ وقت نامزد تو نبود..هیچ وقت..این من بودم که می خواستم دستی دستی بدبختش کنم..تو لیاقت این خانواده رو نداشتی..اون موقع که من شماها رو به اسم هم خوندم تو پاک بودی..یه نوزاد معصوم..اون موقع هیچ وقت نمی دونستم که همچین افعی بار میای..حالا هم داری از پشت به تک تک اعضای خانواده ی من خنجر می زنی؟!..می دونم باهات چکار کنم..رو به اریا گفت :ازش شکایت می کنی..باید ازاین کارش درس عبرت بگیره..تا بفهمه که نباید به خانواده ی کامرانی و اعضای خانواده ی من اسیبی برسونه.. همه ی نگاهها به طرف اقا بزرگ کشیده شد..با این حرفش دهان همه باز ماند..مخصوصا بهنوش..من من کنان گفت :ولی..ولی اون دختر که..عضوی از خانواده ی شما نیست..اون..اقابزرگ با خشم فریاد زد :خفه شو..بهار همسر اریاست و از وقتی که به عقد اریا در اومد عضوی از این خانواده محسوب شد..بهتره اینو خوب تو گوشات فرو کنی تا بعد از این خیاله خام برت نداره..بهار زنه اریاست و زنش هم می مونه..اون عضوی از این خانواده ست..شیرفهم شد؟.. چشمان همه از زور تعجب گرد شده بود..بهنوش وحشت زده به اقابزرگ نگاه می کرد..رنگ از رخش پریده بود..نگاه اقابزرگ جدی وکلامش محکم بود..اقابزرگ رو به اریا گفت :از اینجا ببرش ..اریا سرش را تکان داد..بهنوش همراه اریا و نوید از ویلا خارج شد..سکوت سنگینی بر فضای سالن حاکم بود.. سرم درد می کرد..سمت چپ پیشونیم می سوخت..ولی هیچ کدوم از اینها باعث نشد که حرفای اقابزرگ رو نشنوم..همه رو شنیدم..اقابزرگ گفت که منم عضوی از خانواده هستم..باور کنم؟!..یعنی حقیقت داره؟!..یاشاید هم جلوی بهنوش اینطور وانمود کرد..نمی دونم..گیج شدم..هم خوشحال بودم ..هم نبودم..حس دوگانه ای داشتم.. کم کم به خواب رفتم و از اطرافم غافل شدم..با گرمی دستی به روی صورتم چشمامو باز کردم..نگاهم کمی تار بود..چند بار پشت سر هم پلک زدم تا دیدم واضح شد..از بوی عطر تنش فهمیدم خودشه..لبخند نشست رو لبام..صورتشو به صورتم چسبوند..داغ بود..زمزمه کرد :خوبی خانمم؟..زیر لب گفتم :اره..بهترم..صورتشو رو به روی صورتم قرار داد..تو چشمای هم نگاه کردیم..لبخند گرمی به روم پاشید و گفت :خداروشکر..دختر تو که منو دق دادی..دلت میاد با اریات اینکارا رو بکنی؟..به همون ارومی گفتم :ولی دست من نبود عزیزم..لبخند اروم اروم از روی لباش محو شد..سرشو تکون داد و گفت :اره..می دونم..همه ش تقصیر بهنوش بود..ولی نگران نباش ..حالش گرفته شد..تا اون باشه قصد جون عشق منو نکنه..با تعجب گفتم :یعنی چی حالش گرفته شد؟!..شونه ش رو انداخت بالا..دستشو تو موهام فرو برد..همونطور که نوازشم می کرد گفت :ازش شکایت کردم..الان بازداشته..-چی؟!..بهنوش الان تو بازداشتگاهه؟!..--اره..حقش بود..دختره انقدر مغروره که حتی یه معذرت خواهی نکرد..کمی سکوت کردم و با صدای گرفته ای گفتم :ولی اریا..انگشتشو گذاشت رو لبام و گفت :هیسسسس..هیچی نگو عزیزم..می دونم دلت کوچیک و مهربونه..ولی بذار کار خودمو بکنم..بیشتر از 2 شب نمیذارم تو بازداشت بمونه..می خوام ادم بشه..اینکه بفهمه این کارا عاقبت خوبی نداره..به حرمت همسایگی واشنایی چندین و چندسالمون می بخشم ..ولی اگر بخواد بازم تو زندگیم سرک بکشه و اذیتمون کنه از این بدتر باهاش برخورد می کنم.. در سکوت به صورت جدی و ابروهای گره خورده ش نگاه کردم..با لبخند گفتم :حق با توِ عزیزم..هر کاری که می دونی صلاحه رو انجام بده..باز جوگیر شد..از حالت جدی بودنش خارج شد و شیطون شد..صورتشو اورد پایین و زیر گوشم گفت :قربونت برم که عاشق اینی هی قلب بیچاره ی اریا رو بلرزونی..تو که می دونی من طاقت ندارم تو رو تو این وضع ببینم پس زودتر خوب شو .. درضمن..تو چشمام خیره شد و گفت :به حرف شوهرت هم گوش کن..اروم خندیدم که سرم تیر کشید..اخم کردم و دستمو به سرم گرفتم..در همون حال گفتم :من که همیشه به حرفت گوش می کنم..با نگرانی گفت :چی شد بهار؟!..سرت درد می کنه؟!..دستمو برداشتم..تو چشمای عاشق و نگرانش خیره شدم و گفتم :نه..هر وقت می خندم یا بلند حرف می زنم جای زخم تیر می کشه و می سوزه..لبخند زد و گفت :خب خانمی ارومتر حرف بزن..لازم هم نیست بخندی..اخم کنی بهتره..راستی چرا سوپتو نخوردی؟!..-میل ندارم..اخم کرد و گفت :مگه دست خودته؟!..الان کاری می کنم که با اشتها بخوریش..با تعجب گفتم :چکار؟!..چشمک زد و ناغافل لبامو محکم و گرم بوسید..بوسه هاش پر حرارت بود..بدن سردمو گرم می کرد..زیر چونه م رو بوسید..چشمام داشت خمار می شد که سرشو بلند کرد..با شیطنت نگام کرد و گفت :حیف که فعلا اوضاع مناسب نیست وگرنه..اروم خندید..به روش لبخند زدم..-شیطون..--چاکر شماییم خانم..حالا احساس نمی کنی یه کم اشتهات باز شده؟!..سرمو تکون دادم و با همون لبخند گفتم :چرا یه کم باز شده..--همینه دیگه..نصف قضیه هل شد..حالا می مونه نصف دیگه ش که باید سوپ رو از دست من بخوری..اونوقت کامل اشتهات باز میشه.. کمکم کرد و یه بالشت گذاشت پشتم..تو جام نشستم..ظرف سوپ رو از روی میز برداشت..قاشق رو زد تو ظرف و جلوی لبام نگه داشت..دهانمو باز کردم و سوپ رو خوردم..به همین صورت چند تا قاشق از سوپ رو خوردم..واقعا عالی بود..اینکه از دستای عشقم غذا می خوردم..اینکه بهم توجه می کرد..فوق العاده بود..اریا تک بود..خدایا از اینکه بعد از پشت سر گذاشتن این همه مشکل اریا رو سر راهم قرار دادی ازت ممنونم..در کنارش واقعا طعم شیرین خوشبختی رو حس می کردم.. بعد از اینکه سوپ رو خوردم..رو به اریا گفتم :همه ی حرفای اقابزرگ رو شنیدم..اصلا باورم نمیشه..اریا متفکرانه نگام کرد وگفت :برای من هم عجیبه..تا به حال ندیدم اقابزرگ انقدر زود تسلیم بشه..الحق که درست گفتن "از محبت خارها گل می شود"..به نظر من اقا بزرگ کم کم داره نرم میشه..با لبخند گفتم :تو اینطور فکر می کنی؟!..یعنی ممکنه بپذیره که من هم جزوی از این خانواده باشم؟!..با مهربونی نگام کرد و گفت :خودتو دست کم نگیر عزیزم..تو انقدر خوب و با محبتی که مطمئنم اقابزرگ خیلی زود محو مهربونیت میشه..نگران نباش.. سکوت کردم..من هم امیدوار بودم..توکلم به خدا بود..--خانمی برای مهمونی به چیزی احتیاج نداری؟..خواستی بگو تا فردا با هم بریم شهر خرید کنیم..-نه همه چیز با خودم اوردم..به چیزی احتیاج ندارم..راستی مهمونی مختلطه یا..--نه عزیزم..اقابزرگ روی این چیزا تعصب داره..زن و مرد پیش هم هستن ولی خانما باید حجاب داشته باشن..نه با چادر و مانتو..مثلا می تونن کت و شلوار یا کت و دامن بپوشن..ولی باید حجابشون رو رعایت کنن..البته مهمونی های اقابزرگ اینجوریه..وگرنه توی فامیل هر کسی مهمونی بگیره برای خودشون هر جور بخوان می گردن..ولی اینجا از این خبرا نیست..همه حرمت اقابزرگ رو نگه میدارن..با لبخند سرمو تکون دادم و گفتم :خیلی خوبه..اتفاقا من هم کت و دامن اورده بودم..پس می تونم بپوشمش..لبخند زد و سرشو تکون داد.. فصل بیست و یکم امروز حالم خیلی بهتر بود..یک بار مادر اریا همراه خاله ش به اتاقم اومدن و حالمو پرسیدن..هر دو معمولی رفتار می کردن ولی نگاهشون مهربون بود..از اتاق رفتم بیرون..همه توی سالن نشسته بودن..با ورود من همه ی نگاهها به طرفم کشیده شد..زیر اون همه نگاهِ خیره سرخ شده بودم..جلو رفتم..با لبخند به تک تکشون سلام کردم..همه جوابمو دادن به جز اقابزرگ..که تنها به تکون دادن سر اکتفا کرد..اریا روی مبل جابه جا شد واشاره کرد کنارش بشینم..با شرم نشستم و سرمو انداختم پایین..حرف ها از سر گرفته شد و هر کس یه چیزی می گفت..این وسط فقط من سکوت کرده بودم..با شنیدن صدای زنگ در سرمو بلند کردم..همه ساکت شدن..زینت خانم از اشپزخونه اومد بیرون وگوشی ایفن رو برداشت..--کیه؟!..مکث کوتاهی کرد و مردد گوشی رو تو دستش جابه جا کرد..--چند لحظه صبر کنید..گوشی رو گذاشت و رو به اقابزرگ گفت :اقای هدایت و همسرشون تشریف اوردن..می خوان بیان داخل..اقابزرگ چند لحظه سکوت کرد..سرشو تکون داد و گفت :در رو باز کن..--چشم اقا.. زینت دکمه رو فشرد و در ویلا باز شد..رفت تو اشپزخونه..با نگرانی به اریا نگاه کردم..لبخند گرمی به روم زد و چشماشو اهسته بست و باز کرد..یعنی اروم باشم ..ولی نمی تونستم..در ویلا به تندی باز شد..همه از جاشون بلند شدن به جز اقابزرگ..پدر ومادر بهنوش بودن..با صورتی سرخ شده از خشم به طرفمون اومدن..هنوز به ما نرسیده بودن که اقای هدایت داد زد :کجایی کامرانیِ بزرگ؟..اقا بزرگ اهسته از جاش بلند شد..با اقتدارِ همیشگیش به عصاش تکیه داد و به اقای هدایت گفت :چه خبرته هدایت؟..بزار از راه برسی بعد هوار هوار راه بنداز..اقای هدایت با خشم گفت :دستت درد نکنه کامرانی..خوب حرمت نون و نمکی که با هم خوردیم رو نگه داشتی..دست مریزاد..حالا کارتون به جایی رسیده که دختر منو میندازین زندان؟..اقابزرگ با همون ارامش و لحن محکمش گفت :دخترِ تو مرتکب اشتباه شده..باید سزای کارش رو هم ببینه..تو که باید خوب بدونی..من به احدی اجازه نمیدم به خانواده ی من اسیب برسونه..حالا می خواد اون ادم تو باشی یا دخترت یا هر کسِ دیگه..--دختر من چکار به خانواده ی تو داره؟..به من اشاره کرد و داد زد :این دختر وجودش تو خانواده ی شما اضافی بود..از اول پا کج گذاشت..وگرنه خودت هم خوب می دونی جایگاه این دختر متعلق به بهنوشه..این بار اریا داد زد :اقای هدایت..هیچ می فهمی چی میگی؟!..این خانمی که کنار من ایستاده زن منه..خودم انتخابش کردم و اینو مطمئن باشید که حتی یک تار موشو با صدتای مثل دختر شما عوض نمی کنم..اینبار مادر بهنوش رو به اریا داد زد :اوهـــو..دور برداشتی جناب سرگرد..اون موقع که اسم رو دختر من گذاشتی پای این دختره ی پاپتی وسط بوده اره؟..هه..پس بیخود نبود اینورا افتابی نمی شدی..سرت جایی گرم بوده..از این همه بی شرمی که تو وجود این خانواده بود حیرت کرده بودم..واقعا چطور روشون می شد این حرف ها رو تحویل اریا و اقابزرگ بدن؟!..بهت زده نگاهم به اون دوتا بود .. بغض سنگینی به گلوم چنگ مینداخت..حرفاشون برام کوچکترین ارزشی نداشت..ولی خواه ناخواه نیش کلامشون قلبمو نشونه می گرفت..اقابزرگ داد زد :هدایت جلوی زبون زنت رو بگیر..زیاد از حد بهتون رو دادم که اینطور دارین از اخلاقمون سواستفاده می کنید..از خونه ی من گمشید بیرون..خانم هدایت با خشم داد زد :بریم؟..کجا بریم؟..تا دختر ما رو ازاد نکنید پامونو از این خونه ی لعنتی بیرون نمی ذاریم..اریا با اخم غلیظی گفت :دخترِ شما از عمد زن منو هل داد..اگر خدایی نکرده سرش می شکست یا اتفاق جدی براش می افتاد چی؟..با این حال دخترتون فردا صبح ازاده..می تونید ساعت 10 صبح بیاید دنبالش..حالا از اینجا برید..خانم هدایت به طرفمون اومد و رو به روی اریا ایستاد..با نگاه پر از نفرتش تو چشمای اریا خیره شد و گفت :یا همین الان میری ودختر منو ازاد می کنی یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی..دهانم باز مونده بود..داشت اریا رو تهدید می کرد؟!..اریا با پوزخند گفت :خانم محترم..قانون قانونه..دختر شما 2 شب باید تو بازداشت بمونه..من ازش شکایت کردم و این هم درخواست منه..پس تلاش شما برای ازادیش بی فایده ست..دیگه کارد می زدی خون خانم هدایت در نمی اومد..مادر اریا جلو اومد و با صدای بلند رو بهش گفت :برو بیرون مینو..بیشتر از این شر به پا نکن..اقابزرگ شما رو از خونه ش بیرون انداخت..با چه رویی پا میشی میای اینجا؟!..من از تو و شوهرت بابت اون نامزدی احمقانه معذرت می خوام..ولی این ازدواج به صلاح این دوتا نبود..اخلاق اریا با بهنوش زمین تا اسمون فرق می کرد..اینو شماها هم می دونید ولی با این حال بیشتر از ما به این وصلت مایل بودید..ما که به زور نیومدیم جلو..شماها هر روز پیغام پسغام می فرستادید و عجله داشتید..الان هم اریا زن گرفته..نه خانی اومده و نه خانی رفته..اریا از اول هم قدم جلو نذاشت..پس حرفی برای گفتن نمی مونه..از اینجا برو.. خانم هدایت بیش از پیش عصبانی شد .. به من اشاره کرد :همه ی شماها واسه ی وجودِ نحسِ این دختر دارید اینطور با ما رفتار می کنید؟..اره؟..این دختری که معلوم نیست اسم و رسمش چیه و از کدوم خراب شده ای اومده..با خشم به من نگاه کرد و داد زد :همه ش تقصیر توِ..دختره ی اشغال..دستشو بالا برد تا بزنه تو صورتم که یکی دستشو رو هوا گرفت..با تعجب نگاهمو چرخوندم..مادر اریا دست خانم هدایت رو گرفته بود..محکم انداختش پایین و داد زد :بار اخرت باشه رو عروس من دست بلند می کنی ..به چه حقی می خواستی بزنی تو صورتش؟..فکر کردی بی کس وکاره؟..به اریا اشاره کرد وگفت :این شوهرشه..من مادرشوهرشم..همه ی ما اعضای خانواده ش هستیم..حالا فهمیدی کس وکارش کیان؟..پس برو و شرتو کم کن..همین حالا..صورتم از اشک خیس شده بود..بهت زده به هما..مادر اریا نگاه می کردم..از زور خشم به خودش می لرزید..باورم نمی شد..خدایا یعنی خواب نیستم؟!.. اقابزرگ جلو اومد .. رو به نوید و اریا گفت :بندازینشون بیرون..نوید همراه اریا جلو رفتن که اقای هدایت داد زد :لازم نکرده..خودمون راه رو بلدیم..کامرانی تا ذره ی اخر سهمم رو ازت می گیرم..نصف اون کارخونه ماله منه..می دونم باهات چکار کنم.. بعد هم همراه زنش از ویلا خارج شد..این همه شوک برام زیادی بود..توان ایستادن نداشتم..توان حضور در اون جمع رو هم نداشتم..از همه عذرخواهی کردم و از پله ها بالا رفتم..یک راست رفتم تو اتاق خودمون..روی تخت نشستم..مرتب صدای مادر اریا توی سرم تکرار می شد..باور حرفاشون برام سخت بود..از همه سخت تر این بود که اگر بفهمن من کی هستم و دختر چه کسی هستم..اونوقت چی میشه؟!..همه ی ترس و وحشتم از این بود..برملا شدنِ حقیقت.. تقه ای به در خورد..فکر کردم اریاست..سرمو بلند کردم..با پشت دست اشکامو پاک کردم..در اتاق باز شد..در کمال تعجب مادر اریا بود..با لبخند وارد اتاق شد..یه بسته تو دستش بود..در رو بست..به طرفم اومد..کنارم روی تخت نشست..سرمو انداختم پایین..بینمون فقط سکوت بود..این سکوت رو من شکستم..با بغض گفتم :شرمنده م هما خانم..به خدا نمی خواستم اینجوری بشه..همه ی شما به خاطرِ من دارید عذاب می کشید..منو ببخشید..با لحن ارومی گفت :سرتو بلند کن دخترم.. گفت دخترم؟!..با تعجب سرمو بلند کردم..دستشو اورد جلو..اشکامو پاک کرد..گرم و صمیمی گفت :بهم بگو مادرجون..یا مامان هما..وقتی به مینو گفتم تو عروسمی از ته دلم گفتم..من اریا رو بخشیدم..مادرم..با اینکه کار شما درست نبود ولی همین که می بینم اریا در کنارت خوشبخته و تو هم دختر خوبی هستی برام کافیه..نمی خوام بیش از این کشش بدم..اینجوری رابطه ها حفظ میشه..هر حرفی هم به خانواده ی هدایت زدیم حقشون بود..اونها پررو تر از این حرفان دخترم..اگر به خاطر اقابزرگ نبود..اگر پای غرور اقابزرگ وسط نبود هیچ وقت راضی به وصلت با این خانواده نمی شدم..ولی همیشه حرف حرفه اقابزرگ بوده..کاری از دستمون ساخته نبود..این برامون شده بود یه رسم..همه باید ازش تبعیت می کردیم..اینکه فقط اقابزرگ تصمیم گیرنده ست..خداییش هیچ وقت هم حرف ناحق نزده..همیشه صلاح بچه ها و نوه هاشو خواسته..ولی اینبار پای غرورش وسط بود..فکر می کرد اگر بهنوش زن اریا بشه درست میشه ولی درختی که کج رشد کنه تا اخر هم کج می مونه..هیچ جوری نمیشه صافش کرد..این رو اقابزرگ فراموش کرده بود دخترم..دیدی که..الان همه ی ما تورو قبولت کردیم..اقابزرگ هم به روی خودش نمیاره ولی از لا به لای حرفاش میشه فهمید که احساسش چیه.. بسته ای که تو دستاش بود رو به طرفم گرفت و گفت :به خانواده ی ما خوش اومدی عزیزم..نگاه سرگردون و پر از تعجبم رو دوختم تو چشماش..نگاه اون اروم و مهربون بود..محکم بغلش کردم..سرمو گذاشتم رو شونه ش..صدای هق هقم بلند شد..از ته دل گریه می کردم..ولی اینبار به خاطر غم و غصه نبود..از زور خوشحالی اشک می ریختم..اشکِ شوق.. پشتمو نوازش کرد وگفت :گریه نکن دخترم..مگه خوشحال نیستی؟!..سریع از تو بغلش اومدم بیرون..بین اون همه اشک لبخند زدم و گفتم :چرا چرا..به خدا خیلی خوشحالم..این اشکا هم اشکِ شوقِِ..به گونه م دست کشید و گفت :زنده باشی دخترم..فقط بهم یه قولی بده..-چه قولی مادرجون؟!..همین که گفتم مادرجون لبخندش پررنگ تر شد..--اینکه هیچ وقت اریا رو تنها نذاری..یه زن وفادار براش باشی..از اریا هم همینو می خوام..که همیشه پشتت باشه و نذاره اسیبی بهت برسه..به اون هم اینا رو گفتم..باشه دخترم؟!..با لبخند سرمو تکون دادم و گفتم :باشه مادرجون..قول میدم.. لبخند مهربونی روی لبهاش نشست..اهسته از جاش بلند شد .. به طرف در رفت..صداش زدم..-مادر جون..برگشت و منتظر نگام کرد..-ازتون ممنونم..این لطفتون رو هیچ وقBRت فراموش نمی کنم..اینو بدونید به اندازه ی مادرم دوستتون دارم..اشک تو چشماش حلقه بست..سرشو تکون داد و سریع از اتاق رفت بیرون..دستامو باز کردم..با خوشحالی خودمو انداختم رو تخت..وای خدا جون..شکرت..هزاران بار شکرت.. لبخند لحظه ای از روی لبام محو نمی شد..یاد بسته افتادم..با هیجان نشستم و برش داشتم..اروم بازش کردم..یه دست کت و دامن شیری رنگ بود..وای خیلی خوشگله..انداختمش رو تخت و نگاهش کردم..عالی بود..خدایا خواب می بینم؟!..اگر خوابم که بیدارم نکن ..واقعا رویای شیرینیه..اینکه بالاخره قبولم کردن..ولی اگر بیدارم که باید بگم الهی بزرگیتو شکر..حالا چجوری حقیقت رو بهشون بگم؟!..وای خداجون ..گفته حقیقت از شکنجه شدن هم سخت تر بود..*******به اصرارِ مادرجون باهاشون رفتم ارایشگاه..خودم هم دوست داشتم یه تغییری بکنم..ولی از این چیزا سر در نمی اوردم..من بودم و مادرجون و خاله ی اریا..اون هم زن مهربونی بود..درست مثل مادرجون با مهربونی باهام رفتار می کرد.. زیر دست ارایشگر نشستم..وااااای که وقتی داشت صورتمو اصلاح می کرد نزدیک به 10 بار مردم و زنده شدم..خیلی درد داشت..دلم زیر و رو می شد..دردش جوری بود که ادم احساس ضعف بهش دست می داد..بعد از اتمامه کارش وقتی به خودم تو اینه نگاه کردم حیرت کردم..کلی تغییر کرده بودم..دیگه چهره م من رو اون بهار 18 ساله نشون نمی داد..صورتم خانومانه جلوه می کرد..فوق العاده بود..صورتمو با صابون شستم..دوباره مشغول شد..از وقتی اومدم نزدیک به 3 ساعته که زیر دستشم..انگار داره عروس درست می کنه..گفته بودم ارایشم ساده ی ساده باشه..اخر کار که خودمو تو اینه دیدم ناخواسته ذوق کردم..وای بهار با یه چهره ی جدید..اصلا قابل مقایسه با قیافه ای که قبلا داشتم نبود..ارایشم مات بود و به رنگ لباسم می اومد..مادر اریا دور سرم چند تا تراول چرخوند و داد به ارایشگر..با این کارش یه حس خوبی بهم دست داد.. رفتیم روی صندلی نشستیم تا تاکسی بیاد..اخه زنگ زده بودیم اژانس تا برامون تاکسی بفرستن..مادرجون نگام کرد و گفت :ماشاالله..خیلی خوشگل شدی دخترم..وای بر دلِ اریا..خاله خندید و گفت :چرا خواهر؟!..مادرجون هم با خنده اروم گفت :چطور می خواد تا عروسیش صبر کنه؟!..با این حرفش سرخ شدم..وای از زور شرم داشتم اب می شدم..تو دلم گفتم :اوه اوه شماها کجای کارین؟!..اریا رو هنوز نشناختین..کم طاقته اون هم چه جورم..از این فکرم خنده م گرفت ولی سرمو بلند نکردم..زیر چشمی به مادرجون نگاه کردم که دیدم خیره شده به من..اروم سرمو بلند کردم..نگاهمو ازش می دزدیدم..زن زرنگی بود..با شک خندید و اهسته زیر گوشم گفت :نکنه ..اره؟!..خنده م گرفت..حالا گرمم شده بود..داشتم اب می شدم..فقط تونستم سرمو تکون بدم..سرشو کشید عقب و زد زیر خنده..بین خنده هاش بریده بریده گفت :امان از دستِ جوونای امروزی.. تمام مدت سرم پایین بود..تو وضعیتِ بدی گیر کرده بودم..ولی مادرجون زن فهمیده ای بود..سریع مسیر صحبت رو عوض کرد و درمورد مهمونی حرف زد..انقدر غرق حرف زدن شده بودیم که به کل موضوع چند دقیقه قبل رو فراموش کردم..اخه من از اریا جشن عروسی نمی خواستم..اون اصرار داشت..وگرنه من الان هم زن اریا هستم..همسر دائمیش.. رسیدیم ویلا..کسی تو سالن نبود..شالمو کشیدم جلو و به طرف پله ها دویدم..نمی خواستم اریا الان صورتمو ببینه..مادرجون با این کارم خندید..برگشتم وبهbr روش لبخند زدم..اهسته سرشو تکون داد..تند تند پله ها رو طی کردم و رفتم تو اتاق..نفس نفس می زدم..باید اماده می شدم..لباسم رو تخت بود..به طرف تخت رفتم که یه چیزی رو زیر پام حس کردم..پامو از روش برداشتم..با تعجب نگاش کردم..خم شدمو برش داشتم..جلوی صورتم گرفتم..دستام می لرزید..این..این یه گردنبندِ زنونه بود..روش حرف "ب " به لاتین هک شده بود..به تختخوابمون نگاه کردم..این گردنبند..تو اتاق من واریا چکار می کرد؟!..همون موقع در اتاق باز شد و اریا اومد تو.. گردنبند رو توی مشتم فشردم و سرمو بلند کردم..اریا در رو بست و با لبخند درحالی که به راحتی می شد اشتیاق رو تو چشماش دید به طرفم اومد..ولی ذهن من درگیر این گردنبند بود..رو به روم ایستاد..شونه هام رو گرفت تو دستش..لال شده بودم..نگاه مشتاق اریا روی تک تک اجزای صورتم می چرخید..با صدای لرزون و گرمی گفت :بهارم فوق العاده شدی..اصلا انگار یکی دیگه جلوم وایساده.. صورتشو اورد جلو و اروم گونه م رو بوسید..لباشو چند لحظه روی پوست صورتم نگه داشت و بعد هم اهسته خودشو کشید کنار..نگاهشو دوخت تو چشمام..چشماشو ریز کرد وبا لحن مشکوکی پرسید:چیزی شده بهار؟!..چرا چیزی نمیگی؟!..حالت صورتت..ادامه نداد..فهمیده بود یه چیزیم هست..از اونجایی که نمی تونستم چیزی رو ازش پنهون کنم دستمو اوردم بالا و مشتمو جلوش باز کردم..گرنبند از بین انگشتام اویزون شد..پلاکش جلوی صورت من و اریا عین پاندول ساعت تکون می خورد..اریا نگاهشو از روی صورتم برداشت و به پلاک دوخت..با تعجب پلاک رو گرفت تو دستش.. بلاخره مهر سکوت رو شکستم و اروم گفتم :می شناسیش؟!..نگام کرد..سرشو تکون داد و گفت :نه..تا حالا ندیدمش..دست تو چکار می کنه؟!..نفس عمیقی کشیدم و گفتم :وقتی اومدم تو اتاق دیدم کنار تخت افتاده..اریا مطمئنی نمی شناسیش؟!..--چی میگی بهار؟!..معلومه که نمی شناسم..مگه بهم شک داری؟!..نه نداشتم..به اریا هیچ وقت شک نداشتم.. لبخند کمرنگی زدم و با اطمینان گفتم :نه..بهت شک ندارم..در جوابم لبخند دلنشینی تحویلم داد ..گردنبند رو از دستم گرفت ..--چند لحظه همینجا باش..الان بر می گردم..به طرف در رفت که سریع پرسیدم :کجا میری؟!..برگشت و نگام کرد..--خانمی صبر کن ..الان معلوم میشه صاحب این گردنبند کیه.. فقط سرمو تکون دادم..از اتاق رفت بیرون..کلافه روی تخت نشستم..یعنی این گردنبند ماله کیه؟!..توی اتاق من و اریا چکار می کنه؟!.. بالاخره بعد از کلی استرس و تشویش در اتاق باز شد..اریا تند اومد تو و در رو بست..سریع از جام بلند شدم..تو فکر بود..دور خودش چرخید..کلافگی از سر و روش می بارید..طاقت نیاوردم و گفتم :چی شده اریا؟!..چرا انقدر مضطربی؟!..نیم نگاهی بهم انداخت و بدون هیچ حرفی جلوی تخت نشست..همونطور که چمدون رو از زیر تخت در می اورد گفت :این گردنبنده بهنوشِ..رفتم نشون مامان دادم گفت ماله خودشه.. چمدون رو اورد بیرون..با تعجب گفتم :بهنوش؟!..ولی اخه..اون چطوری اومده تو اتاقِ ما؟!..داشت درشو باز می کرد..--این ویلا یه در دیگه هم داره ..خیلی کم ازش استفاده میشه..بیشتر برای مهمونیا و مواقع ضروری..تا مثلا از اونطرف میوه و لوازم مخصوصِ مهمونی رو بیاریم تو ویلا..اخه درش رو به خیابون باز میشه..حتما تو این شلوغ پلوغی که همه سرشون به کار خودشون گرم بوده اومده تو..از بهنوش هر کار بگی بر میاد.. زیپ چمدون رو باز کرد ..توش دنبال چیزی می گشت..--ولی اخه اینجا چکار داشته؟!..من و تو که چیزی نداریم بخواد برداره..یا اینکه..با صدای بلندِ اریا خفه شدم..--بهار بدبخت شدیم.. با شنیدن جمله ش زانو هام خم شد و کنارش نشستم..نگاهش به پاکت ِ توی دستش بود..با ترس گفتم :چی شده اریا؟!..تو رو خدا بگو دارم دیوونه میشم..اخه اینجا چه خبره؟!..موهاشو چنگ زد و سرشو تکون داد..نفسش رو داد بیرون وبا حرص گفت :بهنوش..بهنوش ..-بهنوش چی؟!..از جاش بلند شد..همونطور که طول و عرض اتاق رو طی می کرد گفت :اون عوضی اومده تو اتاق و شناسنامه و مدارک ِ تورو برداشته.. با وحشت جلوی دهانم رو گرفت..اروم اروم دستمو اوردم پایین و گفتم :مگه..مگه اون..چیزی می دونه؟!..سرشو تکون داد و گفت : نه..ولی دختر زرنگی ِ..حتما اومده تو اتاق یه اتویی از ما گیر بیاره که شناسنامه رو دیده و برداشته..تو قبلا چیزی از اسم و فامیلت بهش نگفته بودی؟!..کمی فکر کردم..اره اون روز کناردریا..(بهنوش :اصلا تو کی هستی؟!..اسم و رسمت چیه؟!..هان؟!..از کدوم جهنمی پیدات شد وخودتو چسبوندی به اریا؟!..-اسمم بهاره..بهار احمدی..هر کی و هر چی که هستم به تو هیچ ربطی نداره..بهنوش :بهار احمدی؟!..)-اره اره..اون روز کنار دریا ازم پرسید تو کی هستی واسم و رسمت چیه؟!..منم گفتم اسمم بهار احمدی ِ..اریا اخم کرد و سرشو تکون داد..روی تخت نشست..سرشو گرفت تو دستاش..کنارش نشستم..نگاش کردم و گفتم :تو مطمئنی شناسنامه و مدارک ِ من توی چمدون بوده؟!..سرشو بلند کرد..گفت :اره..اطمینان نمی کردم توی خونه بذارم..جای دیگه هم نمی شد نگهشون داشت..گفتم با خودمون بیارمشون که خیالم راحت باشه..توی خونه گاوصندوق هم نداشتیم..درضمن چون داشتیم می رفتیم مسافرت باید شناسنامه و مدرکی هم همراه خودمون می بردیم..گذاشتمشون تو یه پاکت وتو چمدون جاسازیشون کردم..طوری که کسی نتونه پیداشون کنه..نمی دونم بهنوش چطور تونسته برشون داره..ظاهرا وقتی اومده تو اتاق و لوازممون رو گشته شناسنامه رو تو چمدون دیده و شک کرده..لب های خشکم رو با زبون تر کردم و گفتم :ولی اون که چیزی نمی دونه..نباید نگران باشیم..درسته؟..--درسته که چیزی نمی دونه..ولی متاسفانه پدرش ازاونجایی که با پدر تو هم دوست بوده اونو می شناسه و مطمئنا به محض دیدن اسم پدرت تو شناسنامه ت پی به همه چیز می بره..-ولی تو گفتی فقط خودت و اقابزرگ از این موضوع خبر دارین..که پدر..پدر ِ من..دایی ِتو رو..--اره ولی از کجا معلوم اون هم ندونه؟!..گیج شدم..نمی دونم باید چکار کنیم..-خب می تونیم به کمک این گردنبند ثابت کنیم بهنوش اومده توی این اتاق و خواسته خرابکاری کنه..مگه اقابزرگ قدغن نکرده بود اینجا نیاد؟!..خب اینجوری..میان حرفم پرید و گفت :نمیشه بهار..اگر بریم بهش بگیم تو شناسنامه روبرداشتی ممکنه هر کاری بکنه..اگر گفت شناسنامه رو میدم دست اقابزرگ چی؟!..اون الان از ما اتو داره..نباید بی گدار به اب بزنیم..با نگرانی گفتم :پس باید چکار کنیم؟!..نکنه شناسنامه رو بده به اقابزرگ؟!..سرشو گرفت تو دستاشو کلافه گفت :نمی دونم..باید فکر کنم..فعلا به کسی چیزی نگو و درموردش هم حرفی نزن..بذار ببینم باید چکار کنم..سکوت کردم..وحشت تمام وجودمو پر کرده بود..از روزی که می ترسیدم به سرم اومد..خدایا نمی خوام اقابزرگ اینجوری پی به حقیقت ببره.. اریا نگام کرد وگفت :پاشو حاضر شو عزیزم..تا 1 ساعت دیگه مهمونا می رسن..نذار کسی به چیزی شک کنه..عادی رفتار کن..انگار نه انگار..خودم این مسئله رو حلش می کنم..سرمو تکون دادم..ولی خیلی خیلی نگران بودم..اریا مکث کوتاهی کرد وگفت :راستی دیگه نمی ریم روستا..با تعجب گفتم :چرا؟!..--تلفنی کارمو انجام دادم..به خوده کدخدا هم سفارش کردم..بیشتر قصدم بر این بود که بریم یه اب و هوایی عوض کنیم ولی با این اوضاع نمیشه جایی رفت..سرمو تکون دادم و گفتم :باشه..هر چی تو بگی.. لبخند زد و گفت :درضمن وقتی برگشتیم ویلا 2 شب بعدش من باید به یه ماموریت برم ..تو تهران..2 روزه میرم وبر می گردم..با وحشت از جام پریدم..رو به روش ایستادم..-و..ولی اریا من تنهایی می ترسم..اگه..اگه..گونه م رو نوازش کرد و با لحن ارامش بخشی گفت :نگران چیزی نباش خانمی..من زود بر می گردم..2 روز بیشتر کارم طول نمی کشه..مطمئن باش..-ولی ..اخه..من..اروم منو کشید تو بغلش و روی سرمو بوسید..--خودتو نگران نکن عزیزم..بهت قول میدم همه چیز به خوبی و خوشی بگذره..پس اروم باش..نمی تونستم..می خواستم ولی نمی شد..این ترسو اضطراب مثل خوره به جونم افتاده بود.. اروم خندید و منو از خودش جدا کرد..--حالا هم برو زودتر حاضر شو..می خوام امشب همه خانم خوشگل و نازمو ببینن و بگن به به اریا چه خوش سلیقه ست..لبخند کمرنگی زدم و سرمو تکون دادم..-تو اماده نمیشی؟!..--من کار زیادی ندارم..فقط کت و شلوارمو بپوشم..سرمو تکون دادم..از اتاق رفت بیرون.. فصل بیست و دوم همون کت و دامنی که مادرجون بهم کادو داده بود رو پوشیدم..یه شال همرنگش هم سرم کردم..جلوی اینه ایستادم و نگاهی به خودم انداختم..فوق العاده بود..هیچ وقت عادت نداشتم از خودم تعریف کنم..ولی اینبار نمی تونستم چیزی نگم..اخه تغییر رو خیلی خوب می تونستم در خودم ببینم..اریا وارد اتاق شد..با دیدنم همون جلوی در ایستاد..با لبخند نگاهش کردم..اروم اروم به طرفم اومد..لبخند نشست رو لباش..یه دفعه به طرفم خیز برداشت و منو رو دستش بلند کرد..جیغ خفیفی کشیدم و گفتم :وای اریا منو بذار زمین..الان لباسم خراب میشه..صورتشو فرو کرد تو یقه م و گفت :خراب بشه ..من واجب ترم یا لباست؟!..گردنم رو می بوسید..قلقلکم می اومد..با خنده گفتم :خب معلومه..تـو..نفس عمیقی کشید ..بوی عطرم همه جای اتاق رو پر کرده بود..با سرمستی گفت :الهی اریا فدات بشه چه بوی خوبی میدی تــــو.."تــــو"رو کشیده بیان کرد .. انقدر کاراش بامزه بود که خنده م گرفته بود..سرشو بلند کرد .. تو صورتم نگاه کرد..ملتمسانه گفت :وای بهار اشتهام داره باز میشه..بیا بریم پایین تا کار دستت ندادم..اونوقت اگر زیادی معطل کنیم همه میگن این دوتا معلوم نیست تو اتاق دارن چکارهااااا می کنـن..اروم منو گذاشت زمین..از بس خندیده بودم اشکم در اومده بود..با دستمال گوشه ی چشمم رو که به اشک نشسته بود پاک کردم..کمی خودمو تو اینه نگاه کردم..که یه دفعه بازومو کشید..با خنده گفت :بیا بریم..اینه از رو رفت..تو همه جوره خوشگلی دیگه اینه رو می خوای چکار؟..بیا جلوی خودم وایسا از صدتا اینه بهتر نشونت میدم..تازه این اینه سخن گو هم هست..قربون صدقه ت هم میره..بلند خندیدم و زدم به بازوش..بازم شیطون شده بود..اون شب اریا یه کت و شلوار طوسی براق و یه پیراهن مردونه ی خاکستری به تن داشت..فوق العاده شده بود..مثل همیشه خوش تیپ و جذاب..بوی ادکلنش مست کننده بود.. از اتاق رفتیم بیرون..هیجان داشتم..اریا دستمو گرفت..از سردی دستم پی به اضطراب ِ درونم برد..ایستاد.. با لحن اروم و مهربونی گفت :خانمی باز هیجان زده شدی؟!..سرمو تکون دادم و گفتم :اره..نمی دونم برخورد فامیلاتون با من چجوری ِ..از طرفی هم نگرانم..می ترسم بهنوش.. انگشتش رو گذاشت رو لبم و گفت :بهارم یه امشب اسمی از این دختره نیار..بذار این مهمونی با دل خوش تموم بشه.. بعد من می دونم باهاش چکار کنم..باشه؟..فقط سرمو تکون دادم..انگشتشو برداشت..--حالا هم اروم باش..تا من کنارتم نگران هیچ چیز نباش..با لبخند گفتم :باشه عزیزم..به گونه م دست کشید و عاشقانه نگام کرد..--این عزیزت به فدات خانمی..با شنیدن صدای خانم جون هر دو تو جامون پریدیم..مادرجون :واااا ..شماها که هنوز اینجایین..برین پایین مهمونا منتظرن.. اریا نفسشو داد بیرون و گفت :مادرِ من اخه چرا اینجوری ادمو صدا می زنید؟..من که قلبم اومد تو دهنم..من و مادرش خندیدم..خودش هم خنده ش گرفت..دستشو گذاشت پشت کمرم و به طرف مادرجون رفت..یه دستشم گذاشت پشت کمر مادرجون و گفت :خانما افتخار میدن بنده رو همراهی کنن؟..مادرجون با خنده گفت :امان از دستته تو پسر..بیا بریم..اریا سرخوش خندید و گفت :پس بفرمایید.. هر سه از پله ها اومدیم پایین..وسط راه مادرجون با لبخند ازمون جدا شد و جلوتر از ما از پله ها رفت پایین..اریا محکم کمرمو چسبیده بود ..هنوز هم هیجان داشتم ولی از حضور اریا در کنارم یه ارامش خاصی پیدا کرده بودم.. پایین پله ها که رسیدیم دیدم اقابزرگ از جاش بلند شد وبا قدم هایی کوتاه و محکم به طرفمون اومد..سرمو انداختم پایین..نزدیکمون که رسید..سرمو بلند کردم و سلام کردم..اریا هم سلام کرد..در کمال تعجب اینبار اقابزرگ جوابمون رو زیر لبی داد..نگاهی بین من و اریا رد و بدل شد..توی چشمای اریا هم تعجب موج می زد..اقابزرگ بین ما ایستاد..با لحنی قاطع و صدایی بلند گفت :حتما همه ی شما مهمانان از اینکه اینطور ناگهانی این مهمانی رو ترتیب دادم و شماها رو به اینجا دعوت کردم متعجب هستید..خب این مهمانی به دو دلیل برگزار شد..یکی از این مناسبت ها تولد پسرم ماهان است.. با شنیدن اسم ماهان از دهان اقابزرگ همه ی وجودم لرزید..پس امشب تولدش بود؟!..وای خدا..اگر اقابزرگ بفهمه اینی که کنارش ایستاده دختر قاتل پسرشه چی میشه؟!..حتی فکر کردن بهش هم برام عذاب اوره.. ادامه داد :مناسبت دوم این مهمانی..دستشو پشت اریا گذاشت و گفت :امشب می خوام خبر ازدواج نوه ی دختریم اریا رو با..به من نگاه کرد..سرمو انداختم پایین..تو چشمام اشک حلقه بست..می خواد بگه من کیم؟!..--دختر یکی از شرکای قدیمیم ..بهار.. به همه ی شما اعلام کنم..اریا و بهار..تا 1 ماه دیگه توی همین ویلا ازدواج می کنند.. همه شوکه شدن..بدتر از همه من بودم که داشتم پس می افتادم..اقابزرگ گفت ..یکی از ..شرکای قدیمیم؟!..نکنه همه چیزو می دونه؟!..یا شاید هم نمی دونه و برای اینکه کسی چیزی نپرسه اینو گفت.. تک و توک صدای دست از اطرافمون بلند شد..کم کم همه برامون دست زدن ..یکی یکی می اومدن جلو و بهمون تبریک می گفتن..لبام بی اختیار از هم باز می شد و با لبخند می گفتم :ممنونم..مرسی..ولی توی دلم غوغایی بود..ذهنم درگیر بود..اقابزرگ از بین جمعیت گذشت و روی صندلی همیشگیش نشست..اریا کنارم ایستاد..پدرو مادرش به طرفمون اومدن و هر کدوم کادویی به همین مناسبت به ما دادن..پدر اریا نگاه گرمش رو به صورتم پاشید و اروم پیشونیم رو بوسید..اروم گفت :فقط خوشبختی پسرم برام مهمه..برای همین بخشیدمش..امیدوارم همیشه و همه جا در کنار هم باشید و پشته همو خالی نکنید..زنده باشی دخترم..برق اشک رو به راحتی توی چشماش دیدم..با بغض و صدای لرزونی گفتم :ممنونم پدرجون..ایشاالله همیشه سایه تون بالای سر ما باشه و دعای خیرتون بدرقه ی راهمون..با لبخند سرشو تکون داد و رفت..مادرجون هم هر دوی مارو بوسید و بهمون تبریک گفت.. دایی مهبد و خاله و شوهر خاله و نوید هم به طرفمون اومدن..هر کدوم هدیه های خودشون رو دادن ..خاله صورتمو بوسید وبرامون ارزوی خوشبختی کرد..وقتی همه رفتن نوید کنارمون ایستاد و به شوخی رو به اریا گفت :خدا وکیلی..نه واقعا میگم..اریا می خوام راست و حسینی بگی..رمز موفقیته تو چی بود؟..اریا خندید و گفت :انقدر قسمم دادی که اینو بپرسی؟!..--اخه خداییش این یه معجزه ست..اقابزرگ کوتاه اومده..اون هم ناگهانی..حتما یه دلیلی داشته دیگه..بگو چطوری به اینجا رسیدی؟!..اریا با لبخند سرشو تکون داد و گفت :رمز موفقیت من عشق بود..چون تا قبل از اون یه لنگ درهوا مونده بودم و هر روز هم با اقابزرگ جنگ اعصاب داشتم..نوید ابروشو انداخت بالا و گفت :ااااا..اینجوریاست؟!..منم از این موفقیتا می خوام.. حالا من عشقمو از کجا پیدا کنم؟!..تو عشق رو کجا گیرش اوردی منم برم اون اطراف رو بگردم شاید چیزی ازش باقی مونده باشه..اریا اخم کمرنگی کرد وگفت :نویــــد..کم چرت بگو..--چرت چیه؟!..سوال کردم جناب سرگرد..به جای راهنمایی می زنی تو پرِ ادم..الان خورد تو ذوقم دیگه نمیرم دنبال عشق..بدبخت میشم و اونوقت موفقیت بی موفقیت..نه تورو خدا اریا دلت میاد؟!.. از حرفاش انقدر خندیدم که اشک به چشمم نشست ..اریا هم می خندید..مادرجون اومد کنارم وگفت :دخترم بیا عمه خانم می خواد ببینتت..خواهر اقابزرگه.. به اریا نگاه کردم..سرشو تکون داد ..با لبخند همراه مادرجون رفتم..یه خانم میانسالی کنار اقابزرگ نشسته بود..بی نهایت شبیه به اقابزرگ بود..با دیدنش سلام کردم..نگاهی به سر تا پام انداخت و یه تای ابروشو انداخت بالا..-سلام..رو به مادرجون پشت چشم نازک کرد و گفت :به نظرم عروست خیلی از اریا کوچیکتره..مادرجون لبخند زد ..با لحن ارومی گفت :بهار 18 سالشه..از اریا کوچیکتره ولی به نظر من خیلی به هم میان..اینطور نیست؟..عمه خانم نیم نگاهی به من انداخت و گفت :ای..اره بد نیست..بعد انگار چیز مهمی رو به خاطر اورده باشه رو به اقابزرگ گفت :داداش اینه رسمش؟!..عروستون رو عقد می کنید یه پیغام به ما نمی دید؟! انقدر غریبه شدیم؟!.. به اقابزرگ نگاه کردم..نیم نگاهی به من انداخت..با شرم سرمو انداختم پایین..با شنیدن صداش سرمو بلند کردم..-- فکر می کنم شما اون موقع لندن پیش دخترت بودی خواهر..عمه خانم ابروشو انداخت بالا و لباشو جمع کرد..--خب لندن که تلفن داشت..یه زنگ می زدید خبرمون می کردید..اینبار مادرجون گفت :همه چیز یهویی شد..ایشاالله برای عروسیشون جبران می کنیم..عمه خانم نگاهی به من انداخت و گفت :ببینیم و تعریف کنیم.. به جمع نگاه کرد ..--راستی دخترجون پدر ومادرت کجان؟!..فامیلاتون کیا هستن؟!..تنم یخ بست..به مادرجون نگاه کردم..لبخند اروم اروم از روی لباش محو شد..باید جواب می دادم..گلوم خشک شده بود..دهان باز کردم تا چیزی بگم که صدای جدی ِاریا رو از پشت سرم شنیدم..--مادرش در اثر بیماری و پدرش هم تو یه سانحه ی رانندگی کشته شدن..پدرو مادرش هم تک فرزند بودن و فامیلی هم نداشتن..عمه خانم به اریا نگاه کرد و خواست چیزی بگه که اریا نگاه عاشقش رو دوخت تو چشمامو گفت :من برای اینا بهار رو انتخاب نکردم..اون فوق العاده ست..یه دختر پاک و مهربون و خونگرم..به عمه خانم نگاه کرد و ادامه داد :درست همون ویژگی هایی که من برای انتخاب همسر اینده م در نظر داشتم..بهار همه ی اونها رو داره..زیر نگاه سنگین بقیه سرخ شده بودم.. عمه خانم گفت :خودت هم یه چیزی بگو دختر جون..چرا ساکتی؟!..ماشاالله اریا که غوغا کرد..نمی دونستم قلب این پسر می تونه یه روز عاشق بشه..لبخند زدم و گفتم :به وجودش در کنارم افتخار می کنم..همینطور به اقابزرگ و مادرجون و پدرجون..از اینکه بینشون هستم و اونها منو عضوی از خانواده شون می دونن به خودم می بالم..عمه خانم چیزی نگفت..لبخند کمرنگی زد وسرشو تکون داد..اریا دستمو گرفت و رو به بقیه گفت :با اجازه.. هر دو از اونجا دور شدیم..نفسمو دادم بیرون و گفتم :وای زیر اون همه نگاه داشتم اب می شدم..خندید و گفت :نجاتت دادم خانمی..ولی خودت هم خیلی خوب از پسش بر میای.. خندیدم و چیزی نگفتم..اون شب با تک تک فامیل های اریا اشنا شدم..اقابزرگ همین یه دونه خواهر رو داشت..زن بدی نبود ولی خب یه کم زیادی مغرور بود


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: